هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 705

صفحه 705

کسانی را که ناظر این جریان بودند، بی نهایت امیدوار نمود.(1)

حکایت 919: دل مادر!

داد معشوقه به عاشق پیغام

که کند مادر تو با من جنگ

هر کجا بیندم از دور کند

چهره پرچین و جبین پر آژنگ

بانگاه غضب آلوده زند

بر دل نازک من تسیر خدنگ

از در خانه مرا طرد کند

همچو سنگ از دهن غلماسنگ

مادر سنگ دلت تا زنده است

شهد در کام من و توست شرنگ

گر تو خواهی به وصالم برسی

باید این ساعت بی خوف و درنگ

روی و سینه ی مادر بدری

دل برون آوری زان سینه ی تنگ

نشوم یکدل و یکرنگ تو را

تانسازی دل او از خون رنگ

عاشق بیخرد ناهنجار

نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ

حرمت مادری از یاد ببرد

خورده از باده و دیوانه ز بنگ

رفت مادر را افکند به خاک

سینه بدرید، دل آورد به چنگ

قصد سر منزل معشوقه نمود

دل مادر به کفش چون نارنگ

از قضا خورد دم در به زمین

اندکی سوده شد او را آرنگ

وآن دل گرم که جان داشت هنوز

اوفتاد از کف آن بی فرهنگ

از زمین باز چو برخاست نمود

پی برداشتن دل، آهنگ

دید کز آن دل آغشته به خون

آید آهسته به گوش این آهنگ

آه دست پسرم بافت خراش

وای پای پسرم خورد به سنگ» (2)

حکایت 920: آفتاب و مهتاب

پیری از مریدان خود پرسید: هیچ کاری و اثری از شما سر زده است که سودی برای دیگری داشته باشد؟ یکی گفت: من امیر بودم، گدایی به در خانه ی من آمد و چیزی خواست. من جامه ی خود و انگشتر ملوکانه را به او دادم و او را بر تخت شاهی نشاندم و خود به حلقه ی درویشان پیوستم. دیگری گفت: از جایی میگذشتم، شخصی را گرفته بودند و می خواستند دستش را ببرند، من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم.زا


1- وعاظ گیلان، صص 102 - 101، (برگرفته از: سخنرانی مرحوم حجت الاسلام و المسلمین ابو الحسن جلالی).
2- ظاهرا ایرج میرزا
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه