هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 706

صفحه 706

پیر گفت: شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان می رسد و کسی از او بی نصیب نیست. آیا چنین منفعتی از شما به خلق خدا رسیده است؟!(1)

حکایت 921: اذن خروج

کافری، غلامی مسلمان داشت. غلام به دین و آیین خود سخت پای بند بود و کافر، او را منعی نمی کرد. روزی سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگیر تا برویم. در راه به مسجدی رسیدند، غلام گفت: ای خواجه! اجازت می فرمایی که به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولی چون نمازت را خواندی، به سرعت باز گرد.

من همین جا می ایستم و تو را انتظار می کشم.

نماز در مسجد پایان یافت. امام جماعت و همه ی نمازگزاران یک یک بیرون آمدند؛ اما خواجه هر چه می گشت، غلام خود را در میان آن ها نمی یافت. مدتی صبر کرد؛ پس بانگ زد که ای غلام بیرون آی. غلام گفت: نمی گذارند که بیرون آیم. چون کار از حد گذشت، خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که غلامش را گرفته و نمی گذارد که بیرون آید.

در مسجد، جز کفشی و سایه ی یک کس، چیزی ندید. از همان جا فریاد زد: آخر کیست که نمی گذارد تو بیرون آیی؟ غلام گفت: همان کس [خداوند] که تو را نمی گذارد که به داخل آیی!(2)

حکایت 922: ناخلف باشم اگر من...

چهل بار، حج به جا آورده بود و در همه ی آن ها، جز توکل زاد و توشه ای همراه خود نداشت. در آخرین حج خود در مکه، سگی را دید که از ضعف می نالید و گرسنگی، توش و توانی برای او نگذاشته بود. شیخ که مردم او را نصرآبادی خطاب می کردند، نزدیک سگ رفت و چارهی او را یک گرده نان دید. دست در کیسه ی خویش کرد؛ چیزی نیافت. آهی کشید و حسرت خورد که چرا لقمه ای نان ندارد تا زنده ای را از مرگ برهاند. ناگاه روی به مردم کرد و فریاد کشید: کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد؟ یکی بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت. شیخ آن نان را به سگ داد و خدای را سپاس گفت که کاری چنین مهم از دست او برآمد.3.


1- حکایت پارسابان؛ به نقل از: نور العلوم، ص 81
2- حکایت پارسایان؛ به نقل از: فیه ما فیه، ص 113.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه