هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 707

صفحه 707

آن جا مردی ایستاده بود و کار شیخ را نظاره می کرد. پس از آن که سگ، جانی گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: ای نادان! گمان کرده ای که چهل حج تو، ارزش نانی را داشته است ؟ پدرم [حضرت آدم] بهشت را با همه ی شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتی، هزاران دانه گندم است! شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشه ای رفت و سر در کشید.(1)

حکایت 923: شاه شاهان

نوشته اند: روزی اسکندر مقدونی، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردی خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد. اسکندر از این برخورد دیوجانس برآشفت و گفت: این چه رفتاری است که تو با ما داری؟ آیا گمان کرده ای که از ما بی نیازی؟ دیوجانس گفت: آری، بی نیازم.

اسکندر گفت: تو را بی نیاز نمی بینم. بر خاک نشسته ای و سقف خانه ات، آسمان است.

از من چیزی بخواه تا به تو بدهم.

دیوجانس گفت: ای شاه! من دو بندهی حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند. تو بنده ی بندگان منی. اسکندر گفت: آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانی اند؟ دیوجانس گفت: خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند می کشند. برو آن جا که تو را فرمان می برند؛ نه این جا که فرمانبری زبون و خواری. (2)

وقت خشم و وقت شهوت، مرد کو؟

طالب مردی چنینم، کو بسه کو

حکایت 924: چنان مباش!

خواجه عبد الکریم که خادم خاص شیخ ابوسعید ابوالخیر بود، گفت: روزی کسی از من خواست تا از حکایت های شیخ چیزی برای او بنویسم. مشغول نوشتن بودم که کسی آمد و گفت: تو را شیخ می خواند. رفتم، چون نزد شیخ رسیدم، گفت: عبد الکریم! در چه کاری؟ گفتم: درویشی چند حکایت از حکایت های شیخ خواست. در کار نوشتن آن حکایات بودم.ی.


1- حکایت پارسایان؛ به نقل از: تذکره الاولیا، ص 788.
2- حکایت پارسایان؛ به نقل از: مثنوی معنوی.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه