هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 709

صفحه 709

حکایت 927: خوشا خاکستر

ابو عثمان حیری از عارفان قرن سوم و ساکن حیره ی نیشابور بود. از او کرامات بسیاری نقل می کنند. در خانه ای مرفه و ثروتمند به دنیا آمد؛ اما دل به اسباب و آسایش دنیوی نداد و به عرفان گرایید.

نقل است که روزی می رفت. یکی از بام تشتی خاکستر بر سر او ریخت. اصحاب و یاران در خشم شدند و خواستند تا آن مرد را از بام به زیر آورند و زخم زنند.

ابوعثمان گفت: بایستید! خدا را هزار بار شکر می باید که بر سر ما خاکستر ریخت، که ما سزاوار آتشیم و آن کس که سزاوار آتش است، از خاکستر روی در نکشد. (1) عرض میکنم: این حکایت زیبا و درس آموز را به بایزید بسطامی نیز نسبت داده اند. از جمله شیخ اجل سعدی در بوستان، این ماجرا را دربارهی بایزید نقل می کند.

حکایت 928: دلال بازار

حضرت سلیمان بن داوود - علی نبینا و آله و علیه السلام- عرض کرد: خدایا! تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور و ملائکه و دیوها مسلط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن این که اجازه دهی بر شیطان هم مسلط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیر بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.

خطاب رسید: ای سلیمان! مصلحت نیست. عرض کرد: خدایا! وجود این معلون برای چه خوب است؟! ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد و پیش نمی رود...

عرض کرد: خدایا! من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب رسید:

حالا که اصرار داری، بسم الله، او را بگیر. حضرت سلیمان فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.

آن حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد به بازار و می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد. یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند به بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه ی


1- حکایت پارسایان؛ به نقل از: گزیدهی تذکره الاولیا، صص 325- 324.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه