هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 711

صفحه 711

حکایت 930 : روستایی عارف در مسجد

نقل شده: روزی سید هاشم امام جماعت مسجد سردوزک بعد از نماز به منبر رفتند. در ضمن توصیه به لزوم حضور قلب در نماز فرمودند: روزی پدرم می خواست نماز جماعت بخواند، من هم جزو جماعت بودم، ناگاه مردی به هیات دهاتی وارد شد، از صفوف عبور کرد تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤمنین از این که یک نفر دهاتی در صف اول ایستاده، ناراحت شدند.

او اعتنایی نکرد و در رکعت دوم نماز در حالت قنوت قصد فرادی کرد و نمازش را به تنهایی به اتمام رساند، همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد.

چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض می کردند. او جواب نمی داد. پدرم فرمود: چه خبر است؟ گفتند: مردی دهاتی و جاهل به مسأله آمده صف اول و پشت سر شما اقتدا کرد، آن گاه وسط نماز، قصد فرادی کرده و نشسته و غذا خورد.

پدرم گفت: چرا چنین کردی؟ آن مرد در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم؟ پدرم گفت: در حضور جمع بگو! گفت: من وارد مسجد شدم به امید این که از فیض نماز جماعت با شما بهرمند شوم چون اقتدا کردم، دیدم شما در وسط حمد از نماز بیرون رفتید و در این حال واقع شدید که من پیر شده ام و از آمدن به مسجد عاجز شده ام، الاغی لازم دارم، پس به میدان الاغ فروشان رفتید و خری را انتخاب کردید.

دو رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید. من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم، لذا نماز خود را تمام کردم این را بگفت و رفت.

پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت: این مرد بزرگی است او را بیاورید! من با او کار دارم.

مردم رفتند که او را بیاورند، ناپدید گردید و دیگر دیده نشد.(1)

حکایت 931: عصا بوسی

ابوحنیفه به خدمت امام صادق - علیه السلام - برای استفاده از علم و شنیدن حدیث رفت، امام (علیه السلام) از خانه بیرون آمد در حالی که به عصا تکیه کرده بود. ابوحنیفه عرض کرد: یابن رسول الله! عمر شما به اندازه ای نرسیده که محتاج به عصا باشید! حضرت فرمود: چنین7.


1- داستان ها و حکایت مسجد؛ به نقل از: داستان های شگفت، ص 78 - 77.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه