هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 716

صفحه 716

های دراز به پای این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند به من همین یک پسر را بخشیده است.

سعدی می گوید: شنیدم آن پسر ناخلف، آهسته به دوستانش می گوید: چه می شد که من آن درخت را پیدا می کردم و به زیر آن می رفتم و دعا می کردم تا پدرم بمیرد.

آری پیرمرد، دلشاد بود که دارای پسر خردمند شده، ولی پسر سرزنش کنان می گفت پدرم خرفتی فرتوت و سالخورده است.

سال ها بر تو بگذرد که گذار

نکنی سوی تربت(1) پدرت

تو به جای پدر چه کردی، خیر

تا همان چشم داری از پسرت(2)

عرض می کنم: به هر حال چرا این پسر چنین شده؟ به راستی آیا پدرش با پدر خود چنین رفتار نکرده که امروز به مکافات آن، تاوان پس می دهد؟!

حکایت 938: درسی از ششمین امام (ع)

عبد الرحمن بن سیابه گفت: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستان او به در خانه ی ما آمد، پس از تسلیت گفتن، پرسید: آیا پدرت از مال و ثروت چیزی باقی گذاشته است؟ گفتم: نه. او کیسه ای که در آن هزار درهم بود به من داد و گفت: این پول را بگیر و در خرید و فروش، سرمایه ی خود قرار ده و به رسم امانت در دست تو باشد، سود آن را به مصرف احتیاجات زندگی برسان و اصل پول را به من برگردان.

بسیار خرسند شدم، پیش مادرم آمده و جریان را شرح دادم، شبانگاه نزد کس دیگری از دوستان پدرم رفتم، او با سرمایهی من پارچه های مخصوصی خرید و دکانی برایم تهیه کرد و در آن جا به کسب مشغول شدم.

اتفاقا خداوند بهرهی بسیاری از این کار به من روزی فرمود تا این که موسم حج فرا رسید، در دلم افتاد که امسال به زیارت خانهی خدا بروم، پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او در میان گذاشتم؛ گفت: اگر چنین خیالی داری، ابتدا امانت آن مرد را رد کن و پول او را بده، بعد برو. من هزار درهم را فراهم نموده، پیش آن مرد بردم، گفت: شاید آنچه من داده ام، کم بوده اگر مایلی زیادتر بدهم. گفتم: نه، خیال دارم به مکه مسافرت کنم، مایل بودم امانت شما را برگردانم.

پس از آن به مکه رفتم، در بازگشت با عده ای خدمت امام صادق (علیه السلام) در مدینه رسیدم،ی.


1- تربت: قبر، خاک.
2- حکایت های گلستان سعدی.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه