هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 73

صفحه 73

گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت فرشته ای در آورده است، در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد که: صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الآن آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، سپس غایب شد.

تاجر به سجده افتاد و خدای را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلی الله علی واله در باب توکل، اعتقاد بیش تری پیدا کرد. تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلی الله علی واله رسید و آن واقعه را نقل کرد و آن حضرت تصدیق فرمود.

آری، توکل شخص متوکل را به اوج سعادت می رساند و درجه ی متوکل درجه ی انبیاء اولیا، صلحا و شهدا است.(1)

حکایت 83: حماد بن حبیب

حماد بن حبیب کوفی می گوید: سالی برای انجام حج با عدهای بیرون شدیم همین که از جایگاهی به نام «زباله» کوچ کردیم بادی سهمگین و سیاه وزید، آن قدر شدید بود که قافله را از هم متفرق ساخت.

من در آن بیابان سرگردان ماندم تا خود را به زمینی که از آب و گیاه خالی بود، رساندم.

تاریکی شب مرا فرا گرفت، از دور درختی به نظرم رسید، نزدیک آن رفتم، جوانی را دیدم با جامه های سفید که بوی مشک از او به مشام می رسید، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم: این شخص باید یکی از اولیای خدا باشد! ترسیدم اگر مرا ببیند به جای دیگر برود، لذا خود را پوشیده داشتم. او آمادهی نماز شد و أول دعا کرد (یا من حاذ کل شی ملکوتا........ آن گاه وارد نماز شد. من به آن مکان نزدیک شدم، چشمه ی آبی دیدم که از زمین می جوشید. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ایستادم. در نماز چون به آیه ای می رسید که در آن وعده یا وعید بود، با ناله و آه، آن را تکرار می کرد.

شب روی به نهایت گذاشت، جوان از جای خود حرکت نمود و به راز و نیاز مشغول شد (یا من قصده الضالون....) ترسیدم از نظرم غایب شود، نزدش رفتم و عرض کردم: تو را سوگند میدهم به آن).


1- یکصد موضوع، پانصد داستان؛ به نقل از: خزینه الجواهر، ص 679، مجالس المتقین (شهید ثالث).
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه