هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 750

صفحه 750

و بعد از تمام شدن مالش، دشمن او شدند. او طبق وصیت پدر، خانه را نفروخت و تصمیم گرفت خود را به دار بیاویزد؛ از این رو رفت و همان طنابی که پدرش به سقف بسته بود، به گردن انداخت تا خودکشی کند. ناگهان بر اثر سنگینی، تیر سقف افتاد و ده هزار دینار از آن جا فرو ریخت.

وقتی جوان چنین دید، خوشحال شد و معنی سخن پدر را فهمید و از آن پس، از خواب غفلت بیدار شد و از اسراف و خرج بی رویه دوری کرد و زندگی متعادلی را آغاز کرد!(1)

حکایت 995: کنیسه ی حافر»

مرحوم «سید بن طاووس» در مقتل معروف «لهوف» می نویسد: از حضرت زین العابدین» - علیه السلام - روایت شده است: هنگامی که سر امام حسین (علیه السلام) را نزد «یزید» آوردند، او همواره مجالس می گساری تشکیل می داد و سر مقدس آن حضرت را مقابل خود قرار می داد.

روزی فرستادهی پادشاه روم که خود نیز از اشراف و بزرگان روم بود، به مجلس یزید آمد و گفت: ای پادشاه عرب! این سر از کیست؟ یزید گفت: تو را با این سر چه کار؟ رومی گفت: من وقتی نزد پادشاه خود بر می گردم، هر آن چه را دیده ام از من می پرسد، دوست دارم داستان این سر و صاحب آن را برای پادشاه نقل کنم تا در شادی و شرور با تو شریک باشد.

یزید گفت: این سر «حسین بن علی ابن ابی طالب» است. رومی گفت: مادرش کیست؟ یزید گفت: «فاطمه»، دختر رسول خدا. مرد نصرانی گفت: آف بر تو و بر دین تو! دین من بهتر از دین تو است؛ زیرا پدر من از نبیره های «داوود»(علیه السلام) بوده و بین من و او پدران بسیاری فاصله است و نصرانی ها مرا بزرگ می شمارند و خاک پای مرا به عنوان تبرک برمی دارند، برای این که من از اولاد داوود هستم؛ ولی شما فرزند دختر پیغمبر خود را می کشید، در صورتی که بین او و پیغمبر شما، یک مادر بیشتر فاصله نیست. این چه دینی است که تو داری! مرد نصرانی سپس به یزید گفت: آیا داستان «کنیسه ی حافر» را شنیده ای؟ یزید گفت:

بگو تا بشنوم.

مرد نصرانی گفت: بین عمان و چین، دریایی است که عبور از آن یک سال به طول0.


1- یکصد موضوع، پانصد داستان ج 2، ص 63- 62؛ به نقل از: جوامع الحکایات، ص 310.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه