هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 82

صفحه 82

نمی دانستم؟ چه بودم؟ آنها نمی دانستند که من گوش داشتم، دیگران کر بودند، آنها از بس ترسیده بودند افراد دیگری به داخل هواپیما می رفتند، دستها و پاهایشان را می گرفتند و آنها را پایین می آوردند و درون آمبولانس می گذاشتند و به بیمارستان می بردند تا کم کم با سرم و سوزن به حال بیایند.(1)

حکایت 90 : حضرت موسی (ع) در دل سنگ چه دید؟

روزی ملک الموت پیش حضرت موسی علیه السلام آمد، همین که چشم موسی علیه السلام به او افتاد پرسید: برای چه آمده ای؟ منظورت دیدار من است یا قبض روح من؟ گفت: برای قبض روح آمده ام. موسی علیه السلام مهلت خواست تا مادر و خانواده ی خود را ببیند و با آنها وداع کند.

ملک الموت گفت: نمی توانم اجازه بدهم. گفت: آن قدر مهلت بده تا سجده ای بکنم.

پس او را مهلت داد و موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا با مادر و خانواده ام وداع کنم.

خداوند به عزرائیل امر کرد: قبض روح موسی علیه السلام را به تأخیر انداز تا مادر و خانواده اش را ببیند. موسی علیه السلام نزد مادرش آمد و گفت: مادر جان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم.

پرسید: چه سفری در پیش داری؟ جواب داد: سفر آخرت. مادرش گریست و با او وداع کرد. پس از آن نزد زن و فرزند خود رفت و با همه ی آنها وداع کرد. بچه ی کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، پیراهن حضرت موسی علیه السلام را گرفت و زار زار گریه کرد، حضرت موسی نتوانست خودداری کنند و گریست. خطاب رسید: موسی! اکنون که نزد ما می آیی چرا این قدر گریه میکنی؟ عرض کرد: پروردگارا! برای بچه هایم گریه میکنم چون آنها را بسیار دوست دارم. خطاب رسید: موسی! با عصای خود به دریا بزن.

حضرت موسی علیه السلام عصایش را به دریا زد، شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت.

کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی به دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب کرد: ای موسی! من این کرم را در دل این سنگ فراموش نکرده ام آیا اطفال تو را فراموش می کنم؟ آسوده خاطر باش، من آنها را نیکو محافظت خواهم کرد.


1- (1)پند ها و حکایت های اخلاقی، صص 58 - 56
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه