هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 90

صفحه 90

حکایت 97 : حضرت موسی(ع) و دختران شعیب

وقتی حضرت موسی علیه السلام مرد قبطی را به قتل رساند، فرعونیان نقشه کشیدند موسی را به قتل برسانند، موسی علیه السلام از مصر خارج شد و هشت لیا سه روز در راه بود تا به دروازه شهر مدین رسید و سختی های بسیار کشید و برای رفع خستگی زیر درختی که چاهی کنارش بود آرمید.

او مشاهده کرد که دو دختر برای آب کشیدن از چاه منتظرند تا چوپانان آب گیرند بعد نوبتشان شود، به آنها فرمود: من برای شما از چاه آب میکشم و آنان از هر روز زودتر آب را به خانه آوردند.

پدر این دو دختر (حضرت شعیب علیه السلام ) پرسید: چطور امروز زودتر آب آوردید و گوسفندان را آب دادید؟ آنان قصه ی آن جوان را نقل کردند. شعیب فرمود: نزد آن مرد بروید و او را نزد من آورید تا پاداش کارش را به وی بدهم.

دختران نزد موسی علیه السلام آمدند و در خواست پدرشان را گفتند و موسی علیه السلام هم بی درنگ به خاطر خستگی و گرسنگی و غریب بودن قبول کرد. دختران به عنوان راهنما جلو راه می رفتند و موسی علیه السلام به دنبال آنان می رفت و نگاه می کرد از کجا می روند. چون هیکل و بدن آنان از پشت نمایان بود، حیا و غیرت به او اجازه نمی داد به آنان نگاه کند، پس فرمود:

من جلو می روم و شما پشت سر من بیایید، هر کجا دیدید اشتباه میروم راه را به من نشان دهید لیا سنگ ریزهای جلوی پای من بیندازید تا راه را تشخیص بدهم؛ زیرا ما فرزندان یعقوب به پشت زنان نگاه نمی کنیم وقتی نزد حضرت شعیب علیه السلام آمدند و جریان را گفتند، شعیب نیز به خاطر پاداش کار، نیروی جسمانی، حیا، پاکی و امین بودن، دختر خود به نام صفورا را به ازدواج حضرت موسی علیه السلام درآورد.(1)

حکایت 98: حیای چشم

در تفسیر روح البیان نقل شده است: سه برادر در شهری زندگی می کردند، برادر65


1- یکصد موضوع، پانصد داستان ج 1، ص 221؛ به نقل از: تاریخ انبیا ج 2، صص 71- 65
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه