هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم صفحه 91

صفحه 91

بزرگ تر ده سال بر منارهی مسجدی اذان می گفت و پس از ده سال از دنیا رفت. برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید.

به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛ اما او قبول نمی کرد. گفتند: مقدار زیادی پول به تو می دهیم! گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سورهی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می کرد.

برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت. برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود. گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مردید! گفت: زمانی که بالای مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می کردیم، این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول می کرد و از خدا غافل می شدیم، برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.(1)

حکایت 99: چه خواست و چه شد؟

مهدی عباسی در بیست و سوم محرم سال 169 هجری قمری در «ماسبذان» وفات کرد و خلافت به پسرش موسی ملقب به هادی عباسی که در آن وقت در جرجان به جنگ اهل طبرستان رفته بود، رسید.

هارون الرشید برادر هادی از اهل ماسبذان و بغداد برای او بیعت گرفت و او زود به جانب پایتخت آمد و بیعت کرد.

هرثمه بن اعین تمیمی می گوید: هادی عباسی شبی مرا به خلوت طلبید و گفت: هیچ دانی که ما از این سگ ملحد ( یحیی بن خالد) چه ها می کشیم، خلق را از من متغیر گردانیده، به محبت هارون الرشید دعوت می کند، باید الآن به زندان بروی و سر او را از بدن جدا کنی، سپس به خانه ی برادرم هارون الرشید برو و او را نیز به قتل برسان. آن گاه به3.


1- یکصد موضوع، پانصد داستان ج 1، ص 222؛ به نقل از: داستان های پراکنده ج 1، ص 123.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه