معراج السعاده صفحه 915

صفحه 915

شدستند و زبیم*** عاقلان سرها کشیده برگلیم

حکایت فرزند گمنام هارون الرشید

آورده اند که : هارون الرشید را که پادشاه روی زمین بود پسری بود که گوهر پاک ازصلب آن ناپاک چون مروارید از دریای تلخ و شور ظاهر گشته و آستین بی نیازی برملک و مال افشانده و پشت پای بر تخت و تاج زده و جامه کرباس کهنه پوشیدی و به قرص نان جوی روزه خود را گشودی . روزی پدرش در مقامی نشسته بود وزرا و اکابرو اعیان در خدمت ، کمر بندگی بسته ، و هر یک در مقام خود نشسته بودند که آن پسر باجامه کهنه و وضع خفیف از آن موضع گذر نمود . جمعی از حضار با هم گفتند : که این پسر ، سر امیر را در میان پادشاهان به ننگ فرو برده ، می باید امیر او را از این وضع ناپسند منع نماید .

این گفت و شنود به گوش هارون رسید ، پسر را طلبید و از روی مهربانی زبان به نصیحت او گشود . آن جوان گفت : ای پدر ! عزت دنیا را دیدم و شیرینی دنیا را چشیدم ، توقع من آن است که : مرا به حال خود گذاری که به کار خود پردازم و توشه راه آخرت را سازم . مرا با دنیای فانی چکار و از درخت دولت و پادشاهی مرا چه ثمر . هارون قبول نکرد و اشاره به وزیر خود کرد تا فرمان ایالت مصر و حدود آن را به نام نامی او نویسد .

پسر گفت : ای پدر ! دست از من بدار و الا ترک شهر و دیار کنم . هارون گفت :

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه