معراج السعاده صفحه 917

صفحه 917

و همان یک درهم و دانک را گرفته و رفت .

روزی دیگر ، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم احوال پرسیدم گفتند : غیر شنبه کار نمی کند . کار خود را به تعویق انداختم تا شنبه شد . چون روز شنبه به بازار آمدم ، همچنان وی را مشغول قرآن خواندن دیدم ، سلام کردم ، و او را به مزدوری خواستم اورا برداشته به سر کار آوردم و خود رفته از دور ملاحظه کردم ، گویا از عالم غیب او راکمک می کردند . چون شب شد ، خواستم وی را سه درهم دهم ، قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفته و رفت .

شنبه سوم ، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم از احوال او پرسیدم ؟ گفتند : سه روز است که در خرابه ای بیمار افتاده . شخصی را التماس کردم مرا نزد او برد . چون رفتم دیدم در خرابه بی دری بی هوش افتاده و نیم خشتی در زیر سر نهاده ، سلام کردم چون در حالت احتضار بود التفاتی نکرد . بار دیگر سلام کردم مرا شناخت سر او را بردامن گرفتم مرا از آن منع کرد و گفت : بگذار این سر را بجز از خاک سزاوار نیست . سراو را بر زمین گذاردم دیدم اشعاری چند به عربی می خواند . گفتم ترا وصیتی هست ؟ گفت : وصیت من به تو آن است که : چون وفات کنم روی مرا بر خاک گذاری و بگویی پروردگارا ! این بنده ذلیل تو است که از دنیا و مال و منصب آن گریخته و رو

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه