عبرت های روزگار صفحه 171

صفحه 171

بوده ام. و از یُمن نَفَس های اوست که روشنی یافته ام.

ای خنک زشتی که خوبش شد حریف***وایِ گل رویی که جفتش شد خریف

هیزم تیره حریفِ نار شد***

تیرگی رفت و همه انوار شد (1)

و خواجه سراسر نور بود. و نور خود را نه از دانش که از اهل بیت داشت.

او نسبت به این خاندان، خاکسار و خاشع بود. از این رو خواست که وی را در کاظمین، اما نه در حرم، بل در زیر پای زوار به خاک بسپارند. و خواست که بر مزارش تنها این آیه از کتاب خدا با بنویسند:

«وَکَلْبُهُم باسِطٌ ذِراعَیْه بِالوَصِید» (2) یعنی که این مزار سگی است، که به آرزویی، بر درِ این بارگاه زانو زده است.

فردوسی

و چهره ای دیگر، از برجستگان خاک طوس، حکیم ابوالقاسم فردوسی است.

در روزگار جوانی، قطعه زمینی داشت که حاکم طوس، به زور و جبر، و به ناروا از وی گرفت و تصاحب کرد. و کوشش وی نیز برای بازپس گیری آن به جایی نرسید. شِکوائیه ای نگاشت و راهیِ پایتخت شد، شاید از سوی سلطانِ وقت گره از کار وی گشوده شود. همین که به تالار دربار ورود یافت چند تنی را دید که به گرد هم آمده اند و به کار شعر و شاعری پرداخته اند. و خود را به ایشان رسانید.

یکی از ایشان عنصری بود، که از شاعران برجسته سبک خراسانی است، و به فردوسی رو کرد و گفت: اینجا محفل ادیبان و شاعران است. و فردوسی هم به


1- [1] مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 1341 و 1343.
2- [2] کهف/ 18.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه