نفس: مجموعه سخنرانیهای حسین انصاریان صفحه 10

صفحه 10

«یک شب ساعت دوازده بیدار شدم تا برای وضو گرفتن آماده شوم، اما پله هایی را که چهل سال می رفتم و می آمدم، همان شب از پلۀ اول تا آخر با سر به حیاط پرت شدم و پیشانی ام شکست. هر چه فکر کردم که امروز از وجود مقدّس تو چیزی کم گذاشتم که جریمه ام کردی، چیزی به نظرم نیامد.

خداوند متعال جریمۀ عاشقانش را به پس از مرگ محوّل نمی کند، بلکه همین جا بیدار و پاکشان می کند و خیلی هم زود بیدار می کند، چون عاشق اینهاست و نمی خواهد حسابشان به قیامت برود.

گفت: خدایا! من هر چه فکر کردم که امروز از وجود مقدّس تو چه کم گذاشته ام که به جایش با شکستن پیشانی آن را پر کردی، چیزی به نظرم نیامد. وضویم را گرفتم. نماز شبم را خواندم، خیلی گریه کردم. نزدیکی های صبح به خواب سنگینی فرو رفتم. پیش از اذان صبح چرت مختصری مرا فرا گرفت، در خواب شخصی به من گفت: شیخ امروز بعد از ظهر به مجلس عروسی رفته بودی، تو چرا بستنی خوردی؟ امیرالمؤمنین تکلیفی داشت. البته به یارانشان می فرمودند: «شما که در حدّ من نیستید، این تکالیف را ندارید.» هزاران نفر ممکن است بستنی بخورند، خداوند هم بگوید: نوش جانتان. اما ممکن است یک نفر هم بستنی بخورد و پروردگار بفرماید تو چرا؟ ممکن است کسی لباسی را بپوشد، و کاملاً حلال باشد، اما پروردگار بفرماید: محبوب من، بندۀ من تو چرا؟ این لباس، لباس تو نیست. من این توقّع را از تو ندارم.

سزای توهین به بلال

مردی به بلال توهین کرد، بعد ماری او را گزید. امیرالمؤمنین علیه السلام به دیدنش آمد، حالش خیلی بد بود. امیرالمؤمنین علیه السلام اشک در چشمش جمع شد، فرمود: تو شیعۀ منی، انسانی مؤمن و خوب هستی، اما می دانی چرا این مار تو را گزید؟ فقط به دلیل

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه