داستانهائی از زندگی علماء صفحه 71

صفحه 71

من در بالین او بودم و بسیار پریشان شدم و دیدم عیالم در این وقت فوت می کند و من باید تنها به نجف برگردم و در نزد پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگویند : دختر نوعروس ما را برد و در آنجا دفن کرد و خودش برگشت

.

حال اضطراب و تشویش عجیبی در من پیدا شد .

فوراً آمدم در اطاق مجاور ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و توسّل به حضرت امام زمان ( عج ) پیدا کردم و عرض کردم :

یا ولی اللّه ! همسر من را شفا دهید که این امر از دست شما ساخته است . و با نهایت تضرّع و التجاء متوسّل شدم .

سپس به اطاق عیالم آمدم . دیدم نشسته و مشغول گریه کردن است . تا چشمش به من افتاد گفت : چرا مانع شدی ؟ چرا نگذاشتی ؟

من متوجّه نشدم چه می گوید و تصوّر کردم که حالش بد است .

بعد که قدری آب به او دادیم و غذا به دهانش گذاردیم قضیّه خود را برای من نقل کرد و گفت :

عزرائیل برای قبض روح من با لباسی سفید آمد و بسیار زیبا و آراسته بود . به من لبخندی زد و گفت : حاضر به آمدن هستی ؟ گفتم : آری !

بعداً امیرالمؤ منین علیه السلام تشریف آوردند و با من بسیار ملاطفت و مهربانی نمودند و به من فرمودند :

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه