داستانهائی از زندگی علماء صفحه 91

صفحه 91

روزی به حرم مطهّر مشرّف شده ، زیارت کردم و مدّتی هم در حرم نشستم . خبری نشد . به حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام عرض کردم :

مولا جان ! ما مهمان شماییم . چند روز است من در نجف می گردم و کسی را نیافتم . حاشا به کرم شما ! از حرم بیرون آمده و بدون اختیار در بازار ( حُویش ) وارد شدم و به مدرسه مرحوم آیه اللّه سیّد محمّد کاظم یزدی درآمدم و در صحن مدرسه روی سکّویی که در مقابل حجره ای بود نشستم .

ظهر شد ، دیدم از مقابل من از طبقه فوقانی شیخی که بسیار زیبا و باطراوت و زنده دل بود خارج شد و به بام مدرسه رفت و اذان گفت و برگشت همینکه خواست داخل حجره اش برود چشمم به صورتش افتاد دیدم در اثر اذان گونه هایش مانند نور

می درخشد .

درون حجره رفت و در را بست . من شروع کردم گریه کردن و عرض کردم :

یا امیرالمؤ منین ! پس از چند روز یک مرد یافتم ، او هم به من اعتنایی نکرد .

در همین حال بودم که فوراً شیخ در را باز کرد و رو به من نمود و اشاره کرد : بیا بالا !

از جا برخاستم و به طبقه فوقانی رفته و به حجره اش وارد شدم . هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتیم و مدّتی گریه کردیم و سپس به حال سکوت نشسته و به یکدیگر نگاه کردیم . آنگاه از هم جدا شدیم .

این شیخ روشن ضمیر مرحوم شیخ مرتضی طالقانی ( اعلی اللّه مقامه الشّریف ) بود که دارای ملکات فاضله نفسانی بود و تا آخر دوران زندگی در مدرسه زندگی کرد و مانند حکیم هیدجی به تدریس اشتغال داشت و هر طلبه ای هر درسی که می خواست به او تعلیم می داد .

طلاّب مدرسه سیّد می گویند :

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه