200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع) صفحه 142

صفحه 142

هنگامی که مختار روی کار آمد و به دستور او خولی را دستگیر کرده و نزدش آوردند ، مختار به او گفت : تو در کربلا چه کردی ؟ جواب داد : به خیمه علی بن الحسین امام سجاد (ع ) رفتم ، روسری و گوشواره زینب (س ) را کشیدم و ربودم . مختار گریه کرد و گفت : در این هنگام زینب (س ) چه گفت : خولی جواب داد : گفت خدا دستها و پاهایت را قطع کند و تو را در آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند ، مختار گفت : سوگند به خدا ، خواسته او را بر می آوردم ، آن گاه دستور داد دستها و پاهای خولی را بریدند و او را آتش زدند . (197)

توسل به حضرت زینب (س )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

سید جلیل و فاضل نبیل ، جناب آقای سید حسن برقعی واعظ ، ساکن قم ، چنین مرقوم داشته اند :

آقای قاسم عبدالحسینی ، پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه (س ) و در حال حاضر ، یعنی سنه 1348 ، به خدمت مشغول است و منزل شخصی او در خیابان تهران ، کوچه آقابقال برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می کردم . در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و

زیر نظر دکتر مدرسی که اکنون زنده است و دکتر سیفی معالجه می نمودم ، پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دایما از شدت درد ناله و فریاد می کردم . امکان دانشت کسی دست به پایم بگذارد؛ زیرا آن چنان درد می گرفت که بی اختیار می شدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا می گرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه (س ) متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه می رفت و توسل پیدا می کرد و یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلوله ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او ماءیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می شد و هر وقت پرستارها می آمدند می پرسیدند تمام نکرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند .

شب پنجاهم بود . مقداری مواد سمی برای خود کشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خود کشی کنم ؛

چون طاقتم تمام شده بود .

مادرم برای دیدن من

آمد ، به او گفتم : اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی فبها ، و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم ، تصمیم قطعی بود . مادر مغروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن ) وارد اطاق من که هما بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و فهمیدم که اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام الله علیهم اجمعین - هستند حضرت زهرا جلو ، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم می آمدند مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند حضرت زهرا (س ) به آن بچه فرمودند : بلند شو . بچه گفت : نمی توانم فرمودند : بلند شو . گفت : نمی توانم فرمودند : تو خوب شدی . در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ، ولی بر خلاف انتظار حتی به سوی تحت من توجهی نفرمودند ، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه