آسیدحسن دست بالا: بر اساس زندگی پهلوان سیدحسن رزار صفحه 2

صفحه 2

1. تقی اف سورچی

حاج معصوم قدارهاش را گرفته بود دستش و داشت جیگرش را جلا میداد. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، زیر چشمانش هم کمی خیس بود؛ شبنمی از غمی و نمی. هر وقت آن لاکردار را صیقل میداد، همین شکلی میشد. بالأخره هر چه باشد، او با قدارهش«ندار» بود؛ دلدار و ندار. میتوانست پیش او زمزمه کند، میتوانست پیش او زیرخاکیترین رازهاش را هم برملا کند. اما از زنش حیا داشت. نوچههاش میگفتند اشکهای معصوم را حتی بهترین رفقایش - پهلوانان - هم ندیدهاند، ولی همان پهلوانان اشکهای آقای طباطبایی را دوست داشتند؛ مخصوصاً وقتی غیرتش از بیسر و سامانی مملکت و اوضاع فقرا سرریز میشد. مرد میخواست که آن چند قطره شبنم روی محاسن سفیدش را ببیند. جگر میخواست ببیند و دم نزند. حالا اگر پیش سیدحسن هم متغیر میشد، احوالاتش که دیگر هیچ، آنوقت میدیدی که رنگ سید عینهو شاه بلوط شده؛ سیاه متمایل به کبود. مادر نزاییده بود کسی اشکش را ببیند.

حاج معصوم توی خودش بود و قدارهاش را صیقل میداد و ترانهای از حلبی نشین ها

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه