- پیش سخن 1
- نامگذاری 3
- دوران بارداری 7
- نوزاد چیست؟ 10
- دوران کودکی 13
- انتخاب همسر 14
- مهریه 20
- اشاره 20
- مهریه ی فاطمه 21
- اشاره 24
- جهیزیه 24
- جهیزیه ی حضرت زهرا 25
- اشاره 27
- جشن ازدواج 27
- عروسی فاطمه 28
- فاطمه به خانه ی علی می رود 29
- شوهرداری 31
- اشاره 31
- حق شوهر بر همسرش چیست؟ 33
- شوهرداری فاطمه 34
- تعلیم و تربیت فرزند 38
- اشاره 38
- حضرت فاطمه و فرزندان 39
- طلب علم 40
- اشاره 40
- علم فاطمه 41
- اشاره 45
- نیایش و عبادت 45
- عبادت فاطمه علیهاسلام 48
- اشاره 50
- حجاب و عفاف 50
- دیدگاه فاطمه درباره حجاب 52
- اشاره 55
- ایثار و بخشش 55
- ایثار فاطمه 56
- مبارزه برای گرفتن حق مسلم خویش 59
- دفاع از حریم ولایت و امامت 61
- شهادت مادر و فرزند 65
ایثار فاطمه
جابربن عبدالله انصاری می گوید روزی نماز عصر را با پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم خواندیم. اصحاب نشسته بودند. ناگاه پیرمردی خدمت رسول خدا رسید که لباس کهنه ای پوشیده بود و از شدت پیری و ناتوانی نمی توانست بر جای خودش قرار گیرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم متوجه او شد و از احوالش پرسید عرض کرد: یا رسول الله مردی هستم گرسنه، سیرم کن، برهنه ام لباسی به من عطا کن، تهیدستم چیزی به من بده، رسول خدا فرمود: من که اکنون چیزی ندارم ولی ترا به جایی راهنمایی می کنم شاید حاجتت برآورده شود، برو به منزل شخصی که خدا و رسول را دوست دارد، خدا و رسول نیز او را دوست دارند. برو به خانه ی دخترم فاطمه علیهاالسلام شاید به تو چیزی عطا کند. سپس به بلال فرمود پیرمرد ناتوان با به خانه ی فاطمه هدایت کن.
بلال به اتفاق پیرمرد به خانه ی فاطمه رفتند. پیرمرد عرض کرد سلام بر شما ای خانواده ی نبوت و مرکز نزول فرشتگان، فاطمه علیهاالسلام جوابش را داد و فرمود کیستی؟ عرض کرد: فقیری هستم خدمت پدرت رسیدم مرا به سوی شما راهنمائی نمود. ای دختر پیامبر گرسنه ام سیرم کنید. برهنه ام پوششی به من بدهید، فقیرم چیزی به من عطا نمائید. حضرت فاطمه که هیچ غذائی در خانه سراغ نداشت پوست گوسفندی را که فرش حسن و حسین علیهماالسلام بود به پیر مرد داد. عرض کرد: این پوست کجای زندگی مرا اصلاح می کند؟ فاطمه گلوبندی را که دختر عمویش به وی اهدا نموده بود به او داد و فرمود: به فروش رسان و زندگی خودت را با آن اصلاح کن.
پیرمرد برگشت و جریان را خدمت پیغمبر عرض کرد. آن حضرت گریست و فرمود: گردنبند را بفروش رسان تا خدا به برکت عطای دخترم برای تو گشایشی فراهم سازد. عمار یاسر از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اجازه گرفت که آن گردنبند را خریداری کند. از پیرمرد پرسید آن را چقدر می فروشی؟