- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
فوق ابتدایی
با صدای اذان بیدار شدیم. وضو گرفتیم و نماز را به ابراهیم اقتدا کردیم. بعداز صبحانه بچهها آخرین قطرههای چایی را سر میکشیدند و باز غلامعلی دوباره رفت بالای سکوی سخنرانی و گفت: «برادرا شوخی بسه! کاری نکنید که مردم تهران مسخرهمان کنند! خودتان را سفت بگیرید. حالا میخواهیم برویم پیش مسؤولین! میخواهیم تسویه حساب کنیم! و بعدش برویم ترمینال و به امید خدا برویم به خانههایمان!» بعد بلند شد شلون شلون رفت ساکش را برداشت؛ انداخت به شانهاش و گفت: «حالا همه در یک صف به دنبال من بیایید!»
او از جلو میرفت و ما هم از پشت سرش. سر و صدا، خنده و شوخی بازیهای بچهها، جوکها و لطیفهها، تمام ساختمان را پر کرده بود؛ انگار توی