- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
مثل مردهها
دور روز بود که توی سنگر تاریک میخوابیدیم، میخوردیم و جک میگفتیم تا نیروهای دیکر هم به ما بپیوندند. صبح روز سوم دراز به دراز خوابیده بودیم که کسی از بیرون سنگر با صدای کلفتی داد زد: «برادران نجفآباد سریع بیایند بالا.» معاون مقر بود. توی یک چشم بهم زدن خودمان را از پلهها کشیدیم بالا و در چند صف روبهروی او ایستادیم. بعد به دنبالش رفتیم و روبهروی در انبار ایستادیم. تا وسایل مورد نیاز را تحویل بگیریم. لباس، چفیه، پوتین، لیوان، لباس گرم، پتو و...
معاون دم سنگر ایستاد و گفت: «اینها تحویل شما است تا آخر دوره! گم و گور نشوند. کثیف نشوند. از بین نروند. آخر دوره تحویل گرفته میشوند! از همین حالا لباسهایتان را بپوشید! این جا هم جزء جبهه است! یادتان نرود از