اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 23

صفحه 23

مثل مرده‌ها

دور روز بود که توی سنگر تاریک می‌خوابیدیم، می‌خوردیم و جک می‌گفتیم تا نیروهای دیکر هم به ما بپیوندند. صبح روز سوم دراز به دراز خوابیده بودیم که کسی از بیرون سنگر با صدای کلفتی داد زد: «برادران نجف‌آباد سریع بیایند بالا.» معاون مقر بود. توی یک چشم بهم زدن خودمان را از پله‌ها کشیدیم بالا و در چند صف روبه‌روی او ایستادیم. بعد به دنبالش رفتیم و روبه‌روی در انبار ایستادیم. تا وسایل مورد نیاز را تحویل بگیریم. لباس، چفیه، پوتین، لیوان، لباس گرم، پتو و...

معاون دم سنگر ایستاد و گفت: «این‌ها تحویل شما است تا آخر دوره! گم و گور نشوند. کثیف نشوند. از بین نروند. آخر دوره تحویل گرفته می‌شوند! از همین حالا لباس‌هایتان را بپوشید! این جا هم جزء جبهه است! یادتان نرود از

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه