- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
پسرهی خل
ناهارمان استانبولی پلو بود. تا حالا استانبولی به این خوشمزگی نخورده بودم. بعد از ناهار هر کداممان یک لیوان چایی گرفته بودیم و ولو شده بودیم دور سنگر که یک دفعه صدای بلندگو آمد: «برادران آموزشی هر چه سریعتر به محل کار خود!» خودمان را جمع و جور کردیم و دویدیم. آقای شهبازی کنار بلدوزر ایستاده بود و دوروبرش را نگاه میکرد. توی یک چشم بهمزدن خودمان را رساندیم بهش. به نوبت سوار بلدوزر میشدیم و چند متری بلدوزر را میراندیم. بیلش را پایین و بالا میکردیم و زمین را میشکافتیم. نوبت من شد. رفتم روی بلدوزر، آقای شهبازی هم سوار شد. پایم را گذاشتم روی پدال گاز و زدم دنده. پایم را برداشتم بلدوزر گاز خورد و راه افتاد. اولین باری بود که بلدوزر را میراندم، آقای شهبازی بالای سرم بند شده بود به