- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
جنگ جهانی سوم
کنار بخاری دراز کشیده بودم در عالم فکر که یک وقت دیدم سر و صدای بچههای آذربایجانی رفت به آسمان.
حاجبابایی گفت: «بچهها جنگ جهانی سوم بپا شد! همه کلهها زیر پتوها تا موشکهایشان به ما هم اصابت نکرده!»
از جایم پریدم و نشستم. اول دعوایشان لفظی بود. ترکی ترکی با هم حرف میزند. خون چشمانشان را پر کرده بود. یکی از آنها همان چشم آبی بود که اول با ما رفیق شد. چند پرتقال و سیب گذاشته بود توی دامنش و جیغ و داد میکرد. طرفش هم از او دست کمی نداشت. ما همه کلههایمان را مثل مارهای هندی برده بودیم بالا و نگاه میکردیم. تماشا میکردیم که یک دفعه آقای چشم آبی یکی از پرتقالها را برداشت و شلیک کرد به طرف مقابلش. پرتقال