اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 32

صفحه 32

جنگ جهانی سوم

کنار بخاری دراز کشیده بودم در عالم فکر که یک وقت دیدم سر و صدای بچه‌های آذربایجانی رفت به آسمان.

حاج‌بابایی گفت: «بچه‌ها جنگ جهانی سوم بپا شد! همه کله‌ها زیر پتوها تا موشک‌هایشان به ما هم اصابت نکرده!»

از جایم پریدم و نشستم. اول دعوایشان لفظی بود. ترکی ترکی با هم حرف می‌زند. خون چشمانشان را پر کرده بود. یکی از آن‌ها همان چشم آبی بود که اول با ما رفیق شد. چند پرتقال و سیب گذاشته بود توی دامنش و جیغ و داد می‌کرد. طرفش هم از او دست کمی نداشت. ما همه کله‌هایمان را مثل مارهای هندی برده بودیم بالا و نگاه می‌کردیم. تماشا می‌کردیم که یک دفعه آقای چشم آبی یکی از پرتقال‌ها را برداشت و شلیک کرد به طرف مقابلش. پرتقال

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه