- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
لودر اکبر
اکنون تا حدودی میتوانستیم با بلدوزر کار کنیم. نوبت من که رسید، سوار بلدوزر شده و شروع به ساخت سنگر کردم. بچههای گروه دورتر از من نشسته و سرگرم صحبت بودند. آقای شهبازی دستها را از توی جیبش چپانده بود و پایینتر ایستاده بود. کمی آن طرف اکبر سوار بر لودر. بیل را پر از خاک میکرد، و با ژست خنده داری خالی میکرد. فکر میکرد که صد سال راننده لودر بوده است و کسی هم به پایش نمیرسد. توی دلم گفتم: «مگر من از او کمترم؟ بگذار من هم کمی پز بدهم.» بلدوزر را دنده عقب زده، سرم را برگرداندم. بلدوزر که از سنگر بیرون آمد، نگهش داشتم و بیل را پایین برده، به دنده جلو زدم.
بلدوزر؛ با زور خاکها را میکند و جلو میرفت. انتهای سنگر که رسیدم،