- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
دوربین بهنام
بهنام دوربین را به گردن انداخت و پوتینهایش را پوشید و حرکت کرد. ما هم دنبال او به صورت یک لشکر راه افتادیم.سر و صدا مقر را پر کرده بود. همان طور که میرفتیم ناگهان بهنام ایستاد. ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «آهای بچهها! سر و صدا نکنید! و گر نه عکس بی عکس.» در حالی که بادی به گلو انداخته بود، گفت: «این دوربین ظریفی است. خیلی باید مواظبش باشیم.اگر بیشتر از یک فیلم بگیریم داغ میکند و میسوزد.»
از این که میخواست عکسمان را بگیرد در پوستمان نمیگنجیدیم و تا به حال از این دوربینها ندیده بودیم. فکر میکردیم که بهنام راست میگوید کاملا تابعش بودیم.
محمدرضا آینه را از جیبش درآورد و موهای درهمش را مرتب کرد.من