اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 49

صفحه 49

خوابی خوش‌

یک ماه از دوره‌ی آمورزشی می‌گذشت. برای خودمان کسی شده بودیم. بلدوزر را به خوبی می‌راندیم. و سنگر و خاکریز می‌زدیم و جاده آماده می‌کردیم. وقتی یکی از ما بالای بلدوزر می‌رفت، بقیه دور هم می‌نشستیم، قصه می‌گفتیم و حرف می‌زدیم و سنگ‌بازی می‌کردیم. گاهی اوقات آقای شهبازی می‌گفت:«نباید بازی کنید! حرف بزنید و سرتان را به کارهای بی‌فایده بند کنید! باید نگاه کنید، دوستانتان چه کار می‌کنند! عیب‌هایشان را ببینید و آن‌ها را انجام ندهید!»

یک روز هوا کمی گرم شده بود. من روی خاکریز دراز کشیده بودم و کم‌کم خوابم برد. ناگهان چیزی گوشم را قلقلک داد. فکر کردم مارمولک یا چیز دیگری در گوشم رفته است. دستم را بالا برده و روی گوشم کوبیدم. مثل این

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه