- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
خوابی خوش
یک ماه از دورهی آمورزشی میگذشت. برای خودمان کسی شده بودیم. بلدوزر را به خوبی میراندیم. و سنگر و خاکریز میزدیم و جاده آماده میکردیم. وقتی یکی از ما بالای بلدوزر میرفت، بقیه دور هم مینشستیم، قصه میگفتیم و حرف میزدیم و سنگبازی میکردیم. گاهی اوقات آقای شهبازی میگفت:«نباید بازی کنید! حرف بزنید و سرتان را به کارهای بیفایده بند کنید! باید نگاه کنید، دوستانتان چه کار میکنند! عیبهایشان را ببینید و آنها را انجام ندهید!»
یک روز هوا کمی گرم شده بود. من روی خاکریز دراز کشیده بودم و کمکم خوابم برد. ناگهان چیزی گوشم را قلقلک داد. فکر کردم مارمولک یا چیز دیگری در گوشم رفته است. دستم را بالا برده و روی گوشم کوبیدم. مثل این