- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
مسؤولان یخ کرده
برف تمام زمین را سفیدپوش کرده بود. باد تند و سردی میوزید و سرما گوشهایمان را میسوزاند. چفیهها مثل شاخههای بید در باد، روی شانههایمان میرقصیدند و تکان میخوردند. بلدوزر و لودرها مانند غول، با صدایی گوشخراش تاریکی را شکافت و مانند مار میخزیدند و پیش میرفتند. سنگرسازان بیسنگر مانند جوجههایی که در تاریکی به مادرشان پناه میبرند. به بلدوزرها و لودرها پناه میبردند.
هیچ کس حرف نمیزد، دستهای همه درون جیبهایشان بود. اگر سفیدی برف نبود، در تاریکی شب، چشم چشم را نمیدید.اولین شبی بود که قصد داشتیم کار کردن با بلدوزر را تجربه کنیم.
در میان راه گه گاه آقای شهبازی به حرف آمده و میگفت: «بیشتر، شبها