- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
ترنم باران
ترنم باران هنگام برخورد بر سقف نمازخانه، گوشها را نوازش میداد. پس از شام لیوانها را پر از چای نموده و هر کدام گوشهای از سنگر دراز کشیده بودیم. نصرالله کنار قفسه قرآنی را ورق میزد. اسماعیل و قاسمی دستهایشان را در هم حلقه کرده و زورآزمایی میکردند. عابدینی و نادری و... روی پتوها پشتک و وارونه میزدند.
صحبتهای من، ابراهیم و مشهدی غلامعلی هم تازه گل انداخته بود که آقای رضایی مسؤول تبلیغات، وارد سنگر شد.
بچهها یکی یکی دورش حلقه زده و مشغول گفت و گو شدند.
خنده و سر و صدای بچهها تمام فضای نمازخانه را پر کرده بود. نادری به عابدینی اشاره کرد که برود و پشت پاهای آقای رضایی به سجده بخوابد. بعد