- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
ناقلا مبارک مبارک
دو روزی بود که آقای جزینی از ما جدا مینشست. دستها را به صورتش میگرفت و فکر میکرد؛ انگار دلش گرفته بود! سرش به کار خودش بود. نوبتش که میشد روی بلدوزر مینشست و کارش را خوب انجام میداد. بیشتر وقتها روی تپه یا جای بلندی رفته و مینشست. یک دفعه که روی تپهای نشسته بود، آرامآرام رفتم و پشت سرش ایستادم. خوب گوش کردم؛ میخواند و گریه میکرد. نگذاشتم مرا ببیند. دوباره از تپه پایین آمدم. پیش ابراهیم رفته و به او گفتم: «آقای جزینی دارد گریه میکند! انگار مشکلی دارد! یا این که دلش گرفته!»
چند روزی او را زیر نظر داشتیم که ببینیم چرا گریه میکند؟ یک روز