اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 59

صفحه 59

ناقلا مبارک مبارک‌

دو روزی بود که آقای جزینی از ما جدا می‌نشست. دست‌ها را به صورتش می‌گرفت و فکر می‌کرد؛ انگار دلش گرفته بود! سرش به کار خودش بود. نوبتش که می‌شد روی بلدوزر می‌نشست و کارش را خوب انجام می‌داد. بیشتر وقت‌ها روی تپه یا جای بلندی رفته و می‌نشست. یک دفعه که روی تپه‌ای نشسته بود، آرام‌آرام رفتم و پشت سرش ایستادم. خوب گوش کردم؛ می‌خواند و گریه می‌کرد. نگذاشتم مرا ببیند. دوباره از تپه پایین آمدم. پیش ابراهیم رفته و به او گفتم: «آقای جزینی دارد گریه می‌کند! انگار مشکلی دارد! یا این که دلش گرفته!»

چند روزی او را زیر نظر داشتیم که ببینیم چرا گریه می‌کند؟ یک روز

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه