اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 6

صفحه 6

بچه‌ها را نمی‌برند

نصرالله و غلامحسین به دیوار تکیه داده بودند و با هم حرف می‌زدند. دستشان را برای ما تکان دادند و خندیدند. قلبم مثل قلب گنجشک می‌زد. آب دهانم خشک شده بود. نمی‌دانستم گریه کنم و یا بخندم. دوست داشتم فریادی بزنم که تمام آدم‌ها صدایم را بفهمند. خودمان را به نصرالله و غلامسیحن رساندیم. سلام کردیم و دست دادیم. آن طرف‌تر نوجوانی هم‌سن و سال ما داشت گریه می‌کرد. با صدای لرزان از غلامحسین پرسیدم: «برای چه گریه می‌کند!» گفت: «اسمش را نمی‌نویسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که پشتم یخ کرد و تمام بدنم لرزید. احساس می‌کردم که حالم می‌خواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو می‌رفتم و آن‌ها به دنبال من. از پله‌ها رفتیم بالا. توی راهرو ساختمان شلوغ

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه