اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 60

صفحه 60

نمازمان را خوانده، برای نهار آماده می‌شدیم، هر چه دوروبر نمازخانه را نگاه کردم آقای جزینی را ندیدم.

از نمازخانه که بیرون آمدم، او را روی یک پوکه گلوله توپ در وسط مقر به حال نشسته دیدم. کمی نگاهش کردم و به طرفش دویدم. روبه‌رویش ایستاده و گفتم: «چرا این جا نشسته‌ای! چرا ناراحتی! نکند داری گریه می‌کنی! بیا برویم و ناهار بخوریم! سفره پهن است!» سرش پایین بود، آهسته گفت، «چیزی نیست! تو برو!»

مثل کنه به او چسبیده و گفتم: «تا نگویی نمی‌روم! مثل این که من دوست تو هستم!» نگاهی کرد و آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان و با شرم و حیا گفت: «راستش، چیزه! یعنی! هیچی چیزم نیست!» دستم را روی شانه‌اش گذاشته و گفتم: «باید بگویی! وگرنه نمی‌روم!»

با صدایی بغض‌آلود گفت: «دلم برای زنم تنگ شده! دلم هوای زنم را کرده!»

چشم‌هایم را گرد کردم و توی صورتش زل زده و گفتم: «چی گفتی! دلت برای زنت تنگ شده! مگر زن داری! دست‌هایم را به هم زدم و گفتم: «ناقلا نگفته بودی. مبارک مبارک!»

گفت: «آره قبل از این که این جا بیایم عقد کردیم!» با خنده گفتم: «خب برو مرخصی! این که گریه و ناراحتی ندارد!» دستش را گرفته، بلندش کردم و به طرف نمازخانه رفتیم. در راه گفتم: «به آقای شهبازی بگو! قبول می‌کند! مهربان است! خوب! خودش هم زن دارد.» آن قدر توی گوشش خواندم، تا قبول کرد به آقای شهبازی بگوید.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه