اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 63

صفحه 63

کاشکی باز هم بیایند

آقای خلج گفت: «بروید از انبار لباس نو تحویل بگیرید! نمازخانه را تمیز و جارو کرده و همه جا را مرتب کنید! آن‌هایی که کوچک‌تر هستند سعی کنند تا لباس اندازه خودشان بگیرند! کسانی هم که پوتین‌هایشان گشاد است، بیایند تا بهشان کتانی بدهم!» و بعد رفت.

نمی‌دانستیم چرا این حرف‌ها را زد. انگار می‌خواستیم عروسی برویم. لباس نو پوشیده بودیم و خودمان را مانند دسته گل آراسته بودیم. مواظب بودیم تا لباس‌هایمان کثیف نشود. برای نماز و ناهار به مقر برگشتیم. وقتی داخل مقر شدیم انگار خبرهایی بود. چند پاترول دم در سنگر فرماندهی ایستاده بود و دورتر از سنگر یک عده با لباس‌های تمیز و شلوارهای اتو کرده، دور آقای خلج را گرفته بودند و قدم‌زنان حرف می‌زدند. رحیمی اذان گفت و

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه