- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
کاشکی باز هم بیایند
آقای خلج گفت: «بروید از انبار لباس نو تحویل بگیرید! نمازخانه را تمیز و جارو کرده و همه جا را مرتب کنید! آنهایی که کوچکتر هستند سعی کنند تا لباس اندازه خودشان بگیرند! کسانی هم که پوتینهایشان گشاد است، بیایند تا بهشان کتانی بدهم!» و بعد رفت.
نمیدانستیم چرا این حرفها را زد. انگار میخواستیم عروسی برویم. لباس نو پوشیده بودیم و خودمان را مانند دسته گل آراسته بودیم. مواظب بودیم تا لباسهایمان کثیف نشود. برای نماز و ناهار به مقر برگشتیم. وقتی داخل مقر شدیم انگار خبرهایی بود. چند پاترول دم در سنگر فرماندهی ایستاده بود و دورتر از سنگر یک عده با لباسهای تمیز و شلوارهای اتو کرده، دور آقای خلج را گرفته بودند و قدمزنان حرف میزدند. رحیمی اذان گفت و