- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
بچههای خوابآلود
آخرین روزهای دورهی آموزشی را میگذراندیم. همه با هم دوست و صمیمی شده بودیم. با بچههای ترک و لر و بلوچ انس گرفته بودیم و نمیتوانستیم از همدیگر جدا شویم. وقتی یادمان میآمد که روزی باید از همدیگر جدا شویم، دلمان سخت میگرفت. بهترین روزهای زندگی را در آن مقر گذرانده بودیم. میدانستیم دیگر از این روزهای خوب و باصفا نخواهیم داشت. میدانستیم که بیشتر این دوستان روزی شهید میشوند و به بهشت خواهند رفت. وقت را غنیمت شمرده و آدرسهایمان را به همدیگر میدادیم و عکس یادگاری میگرفتیم. کار با بلدوزر و لودر برایمان مثل آب خوردن آسان شده بود. در شب تاریک و ظلمات، به راحتی خاکریز و سنگر میزدیم و روی جادهها را صاف میکردیم. معاون مقر را مانند برادر خود، دوست