- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
برو بچه
توی راهرو شلوغ بود. چند تا نوجوان پشت داده بودند به دیوار راهرو و مثل مادر مردهها گریه میکردند. میدانستم من هم سرنوشت همینها را دارم. وقتی فکرش را میکردم میخواستم دق کنم و از غصه بمیرم. نفهمیدم کی خودم را رساندم به اتاق پذیرش. آقای کاظمی نشسته بود پشت میز و با چند تا نوجوان بگو مگو میکرد. سلام کردیم و ایستادیم روبهرویش.
جوابمان را داد و گفت: «بفرمایید! کاری داشتید!» و بعد به غلامحسین و نصرالله گفت: «مگر به شما نگفتم: «سالتان کم است! بروید برای دورهی بعدی، بروید!» آقای کاظمی داشت با غلامحسین و نصرالله حرف میزد که من زدم زیر گریه. آقای کاظمی زل زد توی صورتم. نزدیک بود خشکش بزند. چشمهایش را تیز کرد و گفت: «تو چرا گریه میکنی!»