اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 8

صفحه 8

برو بچه

توی راهرو شلوغ بود. چند تا نوجوان پشت داده بودند به دیوار راهرو و مثل مادر مرده‌ها گریه می‌کردند. می‌دانستم من هم سرنوشت همین‌ها را دارم. وقتی فکرش را می‌کردم می‌خواستم دق کنم و از غصه بمیرم. نفهمیدم کی خودم را رساندم به اتاق پذیرش. آقای کاظمی نشسته بود پشت میز و با چند تا نوجوان بگو مگو می‌کرد. سلام کردیم و ایستادیم روبه‌رویش.

جوابمان را داد و گفت: «بفرمایید! کاری داشتید!» و بعد به غلامحسین و نصرالله گفت: «مگر به شما نگفتم: «سالتان کم است! بروید برای دوره‌ی بعدی، بروید!» آقای کاظمی داشت با غلامحسین و نصرالله حرف می‌زد که من زدم زیر گریه. آقای کاظمی زل زد توی صورتم. نزدیک بود خشکش بزند. چشم‌هایش را تیز کرد و گفت: «تو چرا گریه می‌کنی!»

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه