- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
تا تیرون راهی نیست
اویل جادهی قم تهران بودیم. سر و صدای و همهمهی بچهها امان نمیداد. یکی از شیراز میگفت. یکی از هندوانه. شیر تو شیر شده بود. راننده هم کیف کرده بود؛ انگار تا به حالا چنین مسافرهایی -این جوری - به تورش نخورده بود. تند و تند تخمه میشکست و پوستها را مثل موشک پرت میکرد این طرف و آن طرف.
بهنام روی صندلی آخر نشسته بود. مثل آدمهایی که چیزیشان میشود یکی از آرنجهایش را گذاشته بود بیرون و هی شوخی میکرد.
یک بار راننده از توی آینه زل زد بهش. سبیلش را کج کرد. و گفت: «برادر دستت را بیار داخل! خطرناک است! یک لحظه غفلت...»
غلامعلی که اعصابش از حرفهای درهم و برهم ما خرد شده بود، داد