اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 87

صفحه 87

ماشین دو طبقه

هوا تاریک شده بود. ماشین‌ها با چراغ‌های روشن وبا سرعت از کنار مینی‌بوس می‌گذشتند. چراغ‌های شهر تهران روشن بودند. باد خنکی از پنجره طرف راننده صورتم را نوازش می‌داد.

بچه‌ها همه خواب بودند. سرهای همه افتاده بود روی صندلی‌ها. صدای خر و پف غلامحسین پیچیده بود توی ماشین.

وارد تهران که شدیم یک دفعه با خوشحالی داد زدم! «های بچه‌ها! های رسیدیم! رسیدیم بیدار شین، بیدار شین!»

بچه‌ها مثل کبوتر از روی صندلی‌هایشان پریدند. توی یک لحظه با چشم‌های پف کرده و دهن‌های باز سرها همه از سر راننده جلوتر. لب و لوچه‌ها شل و ول. مثل کوهی ریخته بودند جلو شیشه مینی‌بوس و با هم داد

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه