- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
دهاتیها! نه
بچهها مثل ماری که پیچ و تاب میخورد از پلههای ساختمان خودشان را میکشاندند بالا. باید میرفتیم طبقهی سوم ساختمان. دم در طبقه سوم پیرمردی ایستاده بود. از قیافه و تبسمی که روی لبهایش نشسته بود، میشد فهمید که خوشرو و مهربان است.
مینیبوس اولی از ما زودتر رسیده بود. رانندهی مینیبوس کنار پیرمرد ایستاده بود و به او گفت: «تحویل بگیر! یک و دو سه،...» من آخری بودم. مرا که دید ابروهایش را بالا انداخت و خندید و گفت: «ماشاالله چه رزمندههایی!» بعد تگاهی به سر تا پایم انداخت و خندید و گفت: «خسته نباشی رزمندهچی!» دستش را گذاشت روی شانهام و مرا به طرف سالن برد. نگاهی به لباسهایم انداختم. از خودم لجم گرفت. تو دلم گفتم: «رزمنده یعنی مثل من شلخته! نه!» از حرف
××صفحه110@
خودم یخ کردم. دست خودمان نبود. کوچک بودیم و لباسها بزرگ و مثل شلختهها شده بودیم.
رفتم دم در سالن ایستادم. دستم را زدم بالای ابروهایم و گفتم: «های هیتلر! برادرا سلام!»
بچهها همه با هم نگاهم کردند و با خنده گفتند: «سلام جغله باشی!»
اول که سلام کردم، فکر کردم حالا تحویلم میگیرند؛ انگار برای خودم آدمی هستم. تا گفتند: «جغله باشی» و هیچم به حساب نیاوردند، دلم شکست و کمی هم خیط ساک را پرت کردم داخل سالن. احیتاج نبود بندهای پوتینهایم را باز کنم. پاهایم را یکی یکی بلند کردم و با یک ضربهی پا پوتینها چند متر آن طرفتر پرتاب شدند.
پیرمرد نگهبان به هر کدام از بچهها دو پتو داد تا نوبت به من رسید. داشتم پتوهایم را پهن میکردم که پیرمرد گفت «نماز را خواندید، تشریف بیاورید برای شام!» و رفت.
غلامحسین گفت «حالا دیگه مهم مهم شدیم!» باید تشریک ببریم برای غذا!»
اسماعیل میخندید و میگفت: «تشریک فرمایی!» دهاتی تشریک نه! تشریف! کمی خودت را سفتتر بگیر آبرویمان را بردی!»
نوری گفت: «بچهها به نظر شما شام چیه!»
نادری پتوهایش را پهن کرد وسط سالن. نوری فاصله گرفت و با سرعت آمد به طرف نادری و روی پتوهای پهن شده معلق زد. بچهها هم بازیشان گل کرد. یکی پس از دیگری به دنبال نوری. شیر تو شیر شده بود. صدای خنده و