- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
مرغ از قفس پرید
یکی یکی - با احتیاط -دور میز شیشهای نشستیم. بشقاب، قاشق، چنگال و غذای مورد علاقهی بچهها. مرغ و برنج با ماست. اولین باری بود که توی بشقاب چینی غذا میخوردیم.
غلامحسین که روی صندلی جایش را درست کرد، چنگال روبهرویش را برداشت. بردش بالا و گفت: «هان بچهها! با این چهار میخی چه کار میکنند!»
صادقی گفت: «فرو میکنند تو چشم صدام! اینها اسلحههای جغلهها است!» داشتیم بحث و گفتگو میکردیم که پیرمرد با یک دسته نان وارد سالن شد. نانها را دور میز چید. من تا حالا نه نان بربری دیده بودم و نه نان سنگک. یعنی بیشتر بچهها ندیده بودند. نان ما نان خانگی خودمان بود. با این که میدانستم نان است با شوخی گفتم: «آ، چه کیکهای گندهای!» سلطانی گفت: