اگر نامهربان بودیم و رفتیم صفحه 99

صفحه 99

شبی به یاد ماندنی

پتوهایمان را پهم کرده بودیم دور سالن. سرهامان را تکیه داده بودیم به دیوار و مشغول خوردن چایی بودیم. نصرالله دم پنجره ایستاده بود و مثل دیده بان‌ها که گرا می‌دهند، هی حرف می‌زد و می‌گفت: «حالا یک پیرمرد عصازنان رفت! ماشینی ترمز کرد!» گاهی هم برای خودش می‌زد زیر خنده و دستش را می‌کوبید روی پایش.

بچه‌ها گرم گفتگو بودند که یهو داد زد: «اومد! اومد! یالا بیایید حالا می‌ره!» انگار گرگ تو گله بیفتد! همه از جا کنده شدند و در یک چشم به هم زدم ریختند دم پنجره.

عابدینی از هولش چنان با پاهایش کوبید به لیوان چایی قاسمی که لیوان یک متر پرید بالا و محکم خورد به زانوی من. جیغم رفت به آسمان.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه