- مقدمه 1
- میخواهم بروم یه جایی 3
- بچهها را نمیبرند 6
- برو بچه 8
- بقچهی لباس 14
- سنگرسازان بیسنگر 18
- چشم آبی 21
- مثل مردهها 23
- آقای شهبازی 27
- پسرهی خل 29
- جنگ جهانی سوم 32
- غلامعلی مرا زد 35
- بهترین بنا 37
- لودر اکبر 40
- دوربین بهنام 43
- خوابی خوش 49
- مسؤولان یخ کرده 52
- ترنم باران 55
- ناقلا مبارک مبارک 59
- کاشکی باز هم بیایند 63
- بچههای خوابآلود 67
- مشق شب 72
- روز خداحافظی 77
- تا تیرون راهی نیست 81
- اگر نامهربان بودیم و رفتیم 83
- ماشین دو طبقه 87
- دهاتیها! نه 93
- مرغ از قفس پرید 96
- شبی به یاد ماندنی 99
- فوق ابتدایی 103
شبی به یاد ماندنی
پتوهایمان را پهم کرده بودیم دور سالن. سرهامان را تکیه داده بودیم به دیوار و مشغول خوردن چایی بودیم. نصرالله دم پنجره ایستاده بود و مثل دیده بانها که گرا میدهند، هی حرف میزد و میگفت: «حالا یک پیرمرد عصازنان رفت! ماشینی ترمز کرد!» گاهی هم برای خودش میزد زیر خنده و دستش را میکوبید روی پایش.
بچهها گرم گفتگو بودند که یهو داد زد: «اومد! اومد! یالا بیایید حالا میره!» انگار گرگ تو گله بیفتد! همه از جا کنده شدند و در یک چشم به هم زدم ریختند دم پنجره.
عابدینی از هولش چنان با پاهایش کوبید به لیوان چایی قاسمی که لیوان یک متر پرید بالا و محکم خورد به زانوی من. جیغم رفت به آسمان.