این گردن بند را بفروش، شاید خداوند مهربان بهتر از این را به تو عطا فرماید.
پیرمرد پس از آنکه گردن بند را گرفت، به سوی مسجد بازگشت و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: ای رسول خدا! این گردن بند را دخترت فاطمه (سلام الله علیها) به من بخشید و گفت: آن را بفروش، شاید خداوند بهتر از آن را نصیب تو فرماید.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با دیدن گردن بند گریه اش گرفت و گفت: چگونه خداوند به تو بهتر از آن نصیب نفرماید در حالی که فاطمه (سلام الله علیها) دختر بزرگترین پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آن را به تو عطا کرده است.
در این حال عمّار برخاست و گفت: ای رسول خدا! آیا اجازه می دهی که من این گردنبند را بخرم؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آن را خریداری کن، و اللَّه اگر ثقلین در خریداری آن شرکت کنند، خدا هرگز آنان را به آتش دوزخ عذاب نخواهد کرد.
عمار گفت: ای پیر مرد! این گردن بند را به چه قیمتی می فروشی؟
پیرمرد گفت: به یک شکم نان و گوشت و یک برد یمانی که بدن خود را به وسیله آن بپوشانم و با آن برای خدا نماز بگذارم و یک دینار که به کمک آن به اهل و عیال خویش برسم.
عمّار که سهم خود از غنائم خیبر را فروخته بود گفت: بیست دینار و دویست درهم، و یک بُرد یمانی، با شتری راهوار که تو را به آسانی به وطنت می رساند، با یک شکم نان گندم و گوشت به تو می دهم و آن را از تو خریداری می نمایم.
پیرمرد گفت: ای مرد، تو چقدر سخاوتمندی! سپس عمار آنچه را وعده کرده بود به او داد و گردن بند را گرفت. بعد از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به پیرِ