شهد سخن7: کوثر عشق(نمونه فیش سخنرانی ویژه ایام فاطمیه 1436ه.ق) صفحه 38

صفحه 38

این گردن بند را بفروش، شاید خداوند مهربان بهتر از این را به تو عطا فرماید.

پیرمرد پس از آنکه گردن بند را گرفت، به سوی مسجد بازگشت و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: ای رسول خدا! این گردن بند را دخترت فاطمه (سلام الله علیها) به من بخشید و گفت: آن را بفروش، شاید خداوند بهتر از آن را نصیب تو فرماید.

پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با دیدن گردن بند گریه اش گرفت و گفت: چگونه خداوند به تو بهتر از آن نصیب نفرماید در حالی که فاطمه (سلام الله علیها) دختر بزرگترین پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آن را به تو عطا کرده است.

در این حال عمّار برخاست و گفت: ای رسول خدا! آیا اجازه می دهی که من این گردنبند را بخرم؟

پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آن را خریداری کن، و اللَّه اگر ثقلین در خریداری آن شرکت کنند، خدا هرگز آنان را به آتش دوزخ عذاب نخواهد کرد.

عمار گفت: ای پیر مرد! این گردن بند را به چه قیمتی می فروشی؟

پیرمرد گفت: به یک شکم نان و گوشت و یک برد یمانی که بدن خود را به وسیله آن بپوشانم و با آن برای خدا نماز بگذارم و یک دینار که به کمک آن به اهل و عیال خویش برسم.

عمّار که سهم خود از غنائم خیبر را فروخته بود گفت: بیست دینار و دویست درهم، و یک بُرد یمانی، با شتری راهوار که تو را به آسانی به وطنت می رساند، با یک شکم نان گندم و گوشت به تو می دهم و آن را از تو خریداری می نمایم.

پیرمرد گفت: ای مرد، تو چقدر سخاوتمندی! سپس عمار آنچه را وعده کرده بود به او داد و گردن بند را گرفت. بعد از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به پیرِ

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه