320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام صفحه 122

صفحه 122

حبابه گفت : وقتی امیرالمؤ منین ( ع ) با ضربت عبدالرحمن بن ملجم - لعنه الله علیم - در مسجد کوفه به شهادت رسید ، نزد مولایم امام حسن ( ع ) آمدم . وقتی مرا دید ، به من خوش آمد گفت و فرمود : آن سنگ ریزه را بیاور . پس دستش را دراز کرد ، همان گونه که امیرالمؤ منین ( ع ) دستش را دراز نمود و سنگ ریزه را گرفت و آن را همان طور که امیرالمؤ منین ( ع ) مهر کرده بود ، مهر کرد و همان انگشتری را از دستش بیرون آورد . ( حبابه می گوید : ) وقتی که امام حسن با سم از دنیا رفت ، خدمت امام حسین ( ع ) رسیدم . هنگامی که مرا دید ، خوش آمد گفت و فرمود : ای حبابه سنگ ریزه را بیاور . آن را گرفت و با همان انگشتری مهر کرد .

زمانی که امام حسین ( ع ) به شهادت رسید ، نزد علی بن الحسین ( ع ) رفتم و این در حالی بود که مردم در مورد آن حضرت در شک بودند و شیعیان حجاز به محمد بن حنیفه متمایل شده بودند و بزرگان آن ها ، همگی نزد من آمدند و گفتند : ای حبابه ، درباره ما از خدا بترس ، از خدا بترس . برو نزد علی

بن الحسین ( ع ) با آن سنگ ریزه تا حق را روشن فرماید .

خدمت آن حضرت رفتم ، هنگامی که مرا دید ، خوش آمد گفت و دستش را دراز کرد و فرمود : سنگ ریزه را بیاور . سپس آن را گرفت و با همان انگشتری مهر کرد . بعد با همان سنگ ریزه ، پیش محمد بن علی و جعفر بن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی ( ع ) رفتم . همگی همان کاری را که امیرالمؤ منین ( ع ) و امام حسن و امام حسین و علی بن الحسین ( ع ) انجام دادند به عمل آوردند . سن من ( در آن زمان ) زیاد و استخوانم باریک و پوستم نازک و سیاهی مویم دگرگون شده بود؛ ولی در اثر نگاه زیاد اهل بیت ( ع ) ، چشم و عقل و فهم و گوشم صحیح و سالم بود .

وقتی خدمت حضرت رضا ( ع ) رفتم و وجود کریمش را مشاهده کردم ، خندیدم . خنده ای که شدت تبسم را بیان می کرد؛ به طوری که بعضی از افرادی که در محضر آن جناب بودند خنده مرا زشت پنداشتند و گفتند : ای حبابه ، پیر و خرفت شده ای و عقلت ناقص گشته ، مولایم به آنها فرمود : به شما می گویم که حبابه خرفت نشده و عقلش ناقص نگشته ، بلکه جدم امیرالمؤ منین ( ع ) به او خبر داده که هنگام ملاقات من با او ، زمان مرگش می باشد و همانا او از زنان مؤ منه ای

است که با مهدی ( ع ) از فرزندان من رجعت می کند .

حبابه به خاطر شوق و به این موضوع خندید و شاد شد از این که به زمان مرگش نزدیک شده . گروه حاضر در مجلس گفتند : ای آقای ما ، از آن چه گفتیم استغفار می کنیم و این موضوع را نمی دانستیم .

حضرت رضا ( ع ) به حبابه فرمود : جدم امیرالمؤ منین ( ع ) به تو خبر داد آن گاه که مرا ببینی ، چه چیزی از من مشاهده می کنی . عرضه داشت : امیرالمؤ منین ( ع ) به من فرمود : به خدا سوگند که شما دلیل بزرگی به من خواهی نمود .

حضرت فرمود : ای حبابه ، آیا سفیدی مویت را نمی بینی ؟ گفت : به حضرت عرض کردم : آری ای مولای من . فرمود : آیا دوست داری آن را سیاه و مشکی مانند زمان جوانیت ببینی ؟ عرض کردم : آری ای مولای من .

به من فرمود : ای حبابه ، این ( کار ) تو را ناراحت می کند با این که برای تو اضافه می کنم ؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه