320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام صفحه 123

صفحه 123

عرضه داشتم : ای مولای من ، از فضلی که خدا به شما مرحمت کرده ، به من افزونی دهید . فرمود : آیا دوست داری با سیاهی مو جوان شوی ؟ گفتم : آری ای مولای من ، این دلیلی بزرگ است .

حضرت فرمود : بزرگ تر از این ، آن چیزی است که در تو به وجود آوردم که مردم به آن آگاهی ندارند ؟

عرض کردم : مولای من

، مرا به فضل و کرمت اهلیت ببخش . حضرت قدری دعای آهسته کرد و لب هایش را به آن دعاها حرکت داد . پس به خدا سوگند ، به جوانی و تر و تازگی برگشتم ؛ در حالی که موهایم سیاه شد ، در نهایت سیاهی .

سپس در گوشه ای از خانه وارد مکان خلوتی شدم و دیدم به خدا سوگند ، باکره شده بودم . نزد حضرت آمدم و در مقابلش بر روی زمین به سجده افتادم و عرضه داشتم . ای مولای من ( می خواهم ) به پیشگاه خدای عزوجل بروم و به زندگی در دنیا نیازی ندارم .

حضرت فرمود : ای حبابه ، نزد امهات الاولاد برو که وسایل ( کفن و . . . ) تو آن جاست . ( 153 )

137 - چشم بینای خداوند

اصبغ بن نباته روایت کرد که امیرالمؤ منین در بلندی های کوفه برای ( برآوردن حاجات ) مردم می نشست . روزی به افرادی که در اطراف آن جناب بودند فرمود : کدام یک از شما آن چه را که من می بینم می بیند ؟ گفتند : ای چشم بینای خدا در میان بندگانش ، چه چیزی را می بینی ؟

فرمود : شتری را می بینم که جنازه ای را حمل می کند و مردی را می بینم که شتر را می راند و مرد دیگری زمام آن را می کشد و به زودی بعد از گذشت سه روز بر شما وارد می شوند . وقتی روز سوم فرا رسید ، آن دو مرد به همراه شتر در حالی که جنازه ای بر روی آن بسته

شده بود ، وارد شدند و بر جماعت سلام کردند . امیرالمؤ منین ( ع ) بعد از احوالپرسی از آنها پرسید : شما کی هستید و از کجا می آیید و این جنازه کیست و برای چه آمده اید ؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه