320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام صفحه 183

صفحه 183

امام به آن مرد کوفی فرمودند : آیا شما هم مثل این قصاب با زبان و قلب مرا دوست دارید ؟ گفت : نه ، امام فرمودند : این ها محب قلبی و زبانی من هستند ، آن وقت نشستند و غذا خوردند .

قصاب دامن امام را گرفت و گفت : ای آقای من اگر این راز در شهر فاش شود و پادشاه از این جریان باخبر گردد همه ما را خواهد کشت !

امام فرمودند : نترس ، هرگاه مشکلی برایت پیش آمد مرا صدا بزن ! سپس خداحافظی کرده و رفتند و به مرد کوفی فرمودند : چشم را روی هم بگذار ، کوفی چشم را روی هم گذاشت و پس از سه قدم خود را در کوفه دید .

طولی نکشید که جریان مرد قصاب در شهر منتشر گردید و پادشاه در جریان قرار گرفت ، اراده کرد آنها را بکشد وقتی که مامورین به آنان حمله کردند ، قصاب شاه ولایت را خواند ، همان ساعت امام حاضر شده و مهاجمین را به قتل رسانید و سپس رفتند که پادشاه را به سزای عملش برسانند ، پادشاه به وحشت افتاد و با سر و پای برهنه به حضور آن حضرت شرفیاب شد و فریاد الامان برداشت و ایمان آورد و از هلاکت نجات یافت و

عاقبتش به خیر گردید . ( 252 )

217- فروشنده جبرییل ، خریدار میکاییل

روزی علی مرتضی ( ع ) وارد خانه شد ، دیدند امام حسن و امام حسین ( ع ) پیش فاطمه زهرا ( س ) گریه می کنند ، پرسید : روشنایی چشمان من و میوه دل و سر و جان چرا گریه می کنند ؟ فاطمه ( س ) گفت : این ها گرسنه اند و یک روز است که چیزی نخورده اند !

علی ( ع ) پرسید این دیگ بر سر آتش چیست ؟ گفت : در دیگ تنها آب است که برای دل خوشی فرزندان بر سر آتش نهاده ام !

علی ( ع ) دل تنگ شد ، عبایی داشت به بازار برد و فروخت و با شش درهم بهای آن خوراکی خرید و به سوی خانه باز می گشت که سائلی گفت : آیا در راه خدا وام می دهید تا خدا آن را چند برابر کند ؟

علی ( ع ) همه آن خوراکی را به او داد ، وقتی به خانه بازگشت فاطمه ( س ) پرسید : آیا توانستی چیزی آماده کنی ؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه