320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام صفحه 196

صفحه 196

فرمودند : مادرت باید برود ! با شنیدن این حرف گریان شدم و التماس کردم ، پس به خاطر عجز و لابه من ، برخاستند و دستی روی روانداز مادرم کشیدند . وقتی می خواستند از اتاق بیرون بروند روی به من کرده فرمودند : بر شما باد به نماز که تا شخصی مژگانش به هم می خورد باید نماز بخواند .

تا سر کوچه از عقب آن ها رفتم ، دیدم مرکب هایی

که روپوش های سیاه روی آنها انداخته اند آماده است ، سوار مرکب ها شده و رفتند و من برگشتم .

در این وقت از خواب بیدار شدم ، صدای اذان صبح را شنیدم دست روی دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم ، دیدم هیچ کدام تب نداریم ، همه برخاستیم و نماز صبح را خواندیم ، چون خیلی احساس کردیم گرسنه ایم لذا چای دم کرده با نانی که موجود بود مشغول خوردن شدیم ، تا شما بیایید و صبحانه تهیه کنید و دیگر آن هفت نفر به دوا و دکتر احتیاجی پیدا نکردند . ( 267 )

231- شفای دختر

اگر اشتباه نباشد ظاهرا در سال 1334 شمسی که در اعتاب مقدسه مشرف بودم موضوع شفای دختر مریضی را متواترا شنیدم و برای تحقیق از چگونگی آن کوشش کردم و با پدر دختر ملاقات کردم و به اتفاق پدر به منزل ایشان رفتم و اظهارات پدر را مشروحا نوشتم و به امضای پدر رساندم و آن این است :

آقای حاج جواد که یکی از تجار متدین شیعه مذهب و در بغداد مغازه بزرگی دارد که انواع رنگ معامله می کند . محل مغازه در خیابان است جنب بازار سوق الصفافیر خانه ایشان قبلا دѠکاظمین بود ولی فعلا در کوچه مقابل مغازه سکونت دارد که قسمتی از مال التجاره را در منزل می گذارد حاج جواد تاجر معروفی است . مخصوصا در کاظمین معروفیت بیشتری دارد و در امور خیریه هم موفق است ، از جمله این که مسجد بزرگی که داخل کوچه نزدیک حمام هاشمی است از طرف صحن مطهر قسمت بالای سر

و مسجد مزبور را تعمیرات کامل نموده ، حقیر به اتفاق یکی از آشنایان به مغازه وی رفتیم ، همین که مقصود را مطلع شدند و دانستند که برای تحقیق از چگونگی شفای دخترش آمدیم ، ما را به منزل بردند و راجع به قضیه مزبور چنین اظهار داشتند .

دختر من که الساعه در همین منزل است در چهارده سالگی با پسر خواهرم که در حجره ام کار می کند تزویج کرد و قرار بود که چند ماه بعد از عقد مراسم عروسی صورت گیرد ، به همین منظور هم ، مادر دختر مشغول تهیه جهیزیه شدند ولی بعد از مدت کوتاهی دختر مریض شد و کم کم مرض طولانی شد و من از هیچ گونه خرجی خودداری نکردم و اطبا حاذق و درجه اول را برای معالجه او آوردم ولی متاسفانه مؤ ثر نشد .

هر روز بر ضعف و ناتوانی وی اضافه می شد تا چهار سال مریضی او طول کشید ، او یک پوست و استخوان فقط بود . کم ترین قدرت حرکت را نداشت حتی قدرت آن که چشم باز کند و کسی را ببیند نداشت ولی مادرش پلک چشم او را بلند می کرد تا بتواند ببیند . خوراک دختر فقط یک زرده تخم مرغ بود که مادر تدریجا در گلوی او می ریخت و گاه گاهی مادرش او را مثل یک طفل بغل می کرد و نقل و انتقال می داد ، پیوسته از شدت علاقه با حالت تاثرآمیز غیر قابل وصفی کنار دختر نشسته بود ، و نیز برای آخرین دفعه طبیب مخصوص خانواده فیصل ( خانواده سلطنتی )

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه