320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام صفحه 208

صفحه 208

با نیروهای زیاد مرا به سوی خود می کشید ، شدت نگرانی عقل را از من زایل کرده بود ناگهان به من الهام شد به ذکر یا علی بن ابی طالب ( ع ) متوسل شدم ناگاه نظر افکندم دیدم انسانی به کنار آن وادی مهیب ایستاده بر دلم خطور کرد که او مولای متقیان ( ع ) است . عرض کردم : ای آقایم ! یا امیرالمؤ منین ( ع ) .

فرمود : دست خود را نزدیک من بیاور . پس چنین کردم و آن حضرت دستم را گرفت و از آن وادی نجات داد . پس آتش قسمتی از بدنم را سوزانده بود . وحشت زده از خواب بیدار شدم و به این حال افتادم که مشاهده می کنید و آن قسمتی از بدنم که از گزند آتش مصون ماند ، جایی است که امام دست مالید ، وی مدت سه ماه بر سوختگی ها مرهم می نهاد تا آن سوختگی رو به بهبودی رفت و بیماریش التیام یافت . ( 282 )

کرامات علی ( ع ) نسبت به علما

244- الهامی از امیرالمؤ منین ( ع )

علامه امینی فرمودند : وقتی الغدیر را می نوشتم خیلی مایل بودم کتاب الصراط المستقیم ( 283 ) را هم ببینم . شنیده بودم نسخه خطی اش در نجف نزد شخصی است ، خیلی مایل بودم ایشان را ببینم و تقاضا کنم کتاب را امانت بدهند که مطالعه کنم و سپس برگردانم .

یک شب اوایل مغرب که می خواستم به حرم مطهر مشرف شوم ، دیدم همان شخص با یکی دو نفر از علما در ایوان مطهر نشسته و مشغول صحبت اند . خدمت ایشان رفتم و بعد از احوالپرسی

، تقاضای خود را اظهار کردم عذرهایی آورد ، من گفتم : اگر می خواهی ، به من امانت ده و اگر نمی شود ، بیرونی منزلت می آیم و همان جا مطالعه می کنم و اگر این را هم قبول ندارید ، در دالان منزلت می نشینم و مطالعه می کنم .

گفتند : خیر ، نمی شود . در نهایت آن شخص گفت : شما هیچ گاه این کتاب را نخواهید دید . علامه امینی فرمودند : مثل آن که آسمان را بر سر من زدند ( نه از آن جهت که او قبول نکرد بلکه از مظلومیت آقا امیرالمؤ منین ( ع ) به حرم مشرف شدم و خطاب به آن حضرت عرض کردم : چقدر شما مظلومید ؟ یکی از ارادتمندان و شیعیان شما کتابی را در فضایل و حقانیت شما نوشته است و یکی از ارادتمندان و خدمتگزاران شما هم می خواهد بخواند و به دیگران برساند . این کتاب پیش یکی از شیعیان و ارادتمندان شما و در محیط شیعیان شماست و در کنار قبر مطهرت ، اما باز هم از این کار ابا دارد . به راستی که مظلوم تاریخ و قرن هایی !

آن مرحوم فرمودند : حال گریه عجیبی داشتم ، به طوری که تمام بدنم تکان می خورد .

ناگهان در قلبم افتاد که : ( فردا صبح به کربلا برو ) . به مجرد این خطاب در قلبم ، دیدم حال بکا از میان رفته و یک شادابی مرا گرفته است . هر چه به خودم فشار آوردم که به آن حال خوش و گریه و درد

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه