320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام صفحه 219

صفحه 219

خیلی ناراحت شدم ، بلند شدم و عبا را بر سر کشیدم و به حرم مشرف شدم . مختصری زیارت نامه خواندم و شروع به عرض حال کردم به حضرت ، از حرم آمدم بیرون . در حرم ، شخص ناشناسی ، پول زیادی به من داد ، این پول به حدی بود که قرض هایم را پرداخت کردم تا مدتی هم برای مخارج روزانه ، از آن استفاده کرم . ( 301 )

261- پرداخت اجاره خانه

از یکی از سادات و علمای نجف نقل شده که اجاره خانه اش مدتی تاخیر افتاده بود . صاحب خانه هر روز فشار می آورد که اگر تا فردا وجه الاجاره تاخیر افتاده را پرداخت نکنی ، اثاثیه ات را به کوچه خواهم ریخت . این مرد عالم با حالت افسرده به حرم امیرالمؤ منین ( ع ) مشرف شده و به آن حضرت متوسل می شود و در آن حال به خواب می رود . در عالم خواب حضرت علی ( ع ) را می بیند که از او سؤ ال می کند : چرا ناراحتی ؟ سید جریان خود را به حضرت می گوید . امام می فرماید : ما الآن تو را می بینیم .

عرض می کند : آقا من هر شب دو ساعت سعادت تشریف در حرم شریف را دارم . می فرماید : نه ، ما الآن شما را می بینیم . با این حال مسئله ای نیست مطلب را حواله دادیم !

سید از خواب بیدار می شود و با تعجب از خود می پرسد این چه حواله ای بود و حضرت مرا به که حواله دادند . به منزل باز می گردد . سحرگاه درب خانه اش به صدا درمی آید . پس در را باز می کند و خود را در مقابل آیه الله ابوالحسن اصفهانی می بیند . چون انتظار وی را نداشت ، و دست و پای خود را گم کرده و شتاب زده می گوید : آقا بفرمایید . آیه الله اصفهانی می فرمایند : ماموریت ما تا همین جا بود و پاکتب بدست او داده و دور می شوند . وقتی پاکت را باز می کند ، با کمال تعجب می بیند داخل پاکت درست همان مبلغی که وی به صاحب خانه بدهکار بود ، پول قرار داده شده است . ( 302 )

262- اعطای طعام غیبی

مرحوم سید جمال الدین گلپایگانی نقل کرده که : شبی ، عده زیادی از بستگان ، که برای زیارت به نجف اشرف آمده بودند ، به منزل ما وارد شدند . شام نخورده بودند و ما هم در مجلس چیزی نداشتیم !

برای تهیه غذا از منزل خارج شدم . مغازه ها بسته بودند . عبا را بر سر کشیدم و به سمت مرقد حضرت امیر ( ع ) رفتم . آن جا هم مغازه ها بسته بودند

. متحیر بودم که خدایا چه کنم !

گفتم : خدایا ! اینان زوار حضرت امیر ( ع ) هستند و از بستگان من . در این حال که این حرف ها را با خود زمزمه می کردم ، دیدم مغازه ای در آن طرف ، باز است . حال آن که من چنین مغازه ای را قبلا ندیده بودم . چند گام به طرف مغازه رفتم . یک وقت متوجه شدم که مغازه دار سلام کرد . گفت : چه می خواهی ؟ آنچه احتیاج داشتم به او گفتم . تمامی آنچه را که خواستم ، به من داد . قرار شد پولش را بعد ، پرداخت کنم . چند قدمی که آمدم ، برگشتم و به عقب نگاه کردم . نه مغازه ای بود و نه کسی ! ( 303 )

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه