320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام صفحه 258

صفحه 258

فرمود

: آرام باش که می خواهم از شادی بمیرم . دیشب از جهت برهنگی بچه هایم و نزدیکی ایام عید و پریشانی و فلاکت خودم گریه زیادی کردم و به مولا امیرالمؤ منین ( ع ) خطاب کردم : آقا ! تو شاه مردانی و سخی روزگاری ، گرفتاری های مرا می بینی ، چون خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم ، باغی بزرگ دیدم که قلعه اش از طلا و نقره بود ، دری داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیک آنها رفتم پرسیدم : این باغ کیست ؟

گفتند : از حضرت امیرالمؤ منین ( ع ) است . التماس کردم که بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت برسم .

گفتند : فعلا رسول خدا ( ص ) تشریف دارند بعد اجازه دادند . به خود گفتم : اول خدمت رسول خدا ( ص ) می رسم و از ایشان سفارشی می گیرم . چون به خدمتش رسیدم از پریشانی خود شکایت کردم .

فرمود : پیش آقای خود اباالحسن ( ع ) برو ، عرض کردم : حواله ای مرحمت فرمایید .

حضرت خطی به من دادند ، دو نفر را هم همراهم فرستادند ، چون خدمت حضرت اباالحسن ( ع ) رسیدم فرمود : سلطان محمد کجا بودی ؟

گفتم : از پریشانی روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم ، پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندی فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد . اشاره فرمود شکافته شد ، دالانی تاریک

و طولانی نمایان شد . و مرا همراه برد و سخت ترسناک شدم . اشاره دیگری کرد روشنایی ظاهر شد ، پس دری نمایان شد و بوی گندمی به مشامم رسید و به من فرمود : داخل شو و هر چه می خواهی بردار ، ( لاشه خورهای زیادی آن جا بود ) از ترس مولا دست دراز کردم پای قورباغه مرده ای به دستم آمد ، برداشتم . فرمود : برداشتی ؟

عرض کردم : بلی .

فرمود : بیا ، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روی اجاق خاموش مانده بود ، فرمود : سلطان محمد ! چیزی که به دست داری در آب بزن و بیرون آور ، چون آن را که در آب زدم دیدم طلا شده است .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه