320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام صفحه 75

صفحه 75

فرمود : ای سلمان ترسید که در مورد آن فرمانی صادر نمایم . سپس دست مرا گرفت و بر روی آب حرکت کرد و هر دو اسب به دنبال ما می آمدند ، بدون آنکه کسی زمام آنها را گرفته باشد . به خدا قسم قدم های ما و سم اسب هاتر نشد . پس ، از آن دریا گذشتیم و به جزیره ای رسیدیم که دارای درختها و میوه ها و پرندگان و رودخانه های فراوانی بود . در آن جا درخت بزرگی را دیدم که میوه و گل و شکوفه نداشت . حضرت علی ( ع ) آن را با چوبی که در دست داشت لرزاند . درخت شکافته شد و از آن ناقه ای بیرون آمد که طولش هشتاد ذراع بود و به دنبالش بچه شتری بود . به من فرمود : به آن نزدیک شو و از شیر آن بنوش .

سلمان گفت : نزدیک رفتم و از شیرش نوشیدم به اندازه ای که سیراب شدم . شیرین تر از شهد و نرم تر از کره بود و من ( به همان مقدار ) کفایت کردم . فرمود : این خوب است ؟ گفتم : ای سرور من خوب است . فرمود : از این بهتر را می خواهی به تو نشان دهم

؟ گفتم : بلی ای سرور . فرمود : فریاد کن ای حسنا بیرون بیا . پس بانک زدم ؛ ناقه ای بیرون آمد که طولش صد و بیست و عرضش شصت ذراع بود ، سرش از یاقوت سرخ و سینه اش از عنبر معطر و پاهایش از زمرد سبز و زمامش از یاقوت زرد و پهلوی راستش از طلا و پهلوی چپش از نقره و پستانش از مروارید تازه بود . فرمود : ای سلمان از شیرش بنوش . پستانش را به دهان نهادم ؛ ناگاه دیدم عسل دوشیده می شود ، عسلی صاف و خالص . گفتم : ای سرور من ، این برای کیست ؟ فرمود : این برای تو و برای سایر مؤ منین از دوستان من است . سپس امام ( ع ) به آن شتر فرمود : به سوی همان درخت بازگرد . فورا بازگشت و حضرت مرا در آن جزیره سیر داد تا این که به درختی بزرگ رسیدیم که در زیر آن درخت ، سفره ای گسترده شده و غذایی در میان آن بود که بوی مشک می داد . ناگاه پرنده ای مانند کرکس بزرگ دیدم . سلمان گفت : آن پرنده جهید و بر حضرت سلام کرد و به جای خودش برگشت . گفتم : ای سرور من ، این مائده چیست ؟

فرمود : این برای شیعیان و دوستان من تا روز قیامت در این جا بر پا شده است . گفتم : این پرنده چیست ؟ فرمود : ملک موکل بر آن است تا روز قیامت . گفتم : ای سرور من به تنهائی

؟ فرمود : خضر ( ع ) هر روز یک بار از کنار آن می گذرد .

سپس دست مرا گرفته و به دریای دیگری برد . ما از آن عبور کردیم و من جزیره بزرگی را دیدم که در آن قصری بود که یک خشت آن از طلا و یکی از نقره سفید و کنگره های آن از عقیق زردرنگ بود و بر هر رکنی از قصر ، هفتاد صف از ملایکه بودند . پس امام ( ع ) بر یکی از ارکان نشست و ملایکه به آن حضرت روی آوردند و سلام کردند . سپس به آنها اجازه داد و به جای خودشان برگشتند . سلمان گفت : علی ( ع ) داخل قصر شد که در آن ، درختان و میوه ها و نهرها و پرندگان و گیاهان رنگارنگ بود . امام ( ع ) شروع به راه رفتن در آن قصر کرد تا این که به آخر آن رسید و بر کنار برکه ای که در بستان بود ایستاد سپس بر بالای قصر آمد . در آن جا تختی از طلای سرخ بود که بر آن نشست و از آن جا بر قصر اشراف پیدا کردیم .

ناگاه دریای سیاهی که موج های بلندی مانند کوه های مرتفع داشت ( هویدا گشت ) و امام ( ع ) با گوشه چشم ، نگاهی غضب آلود به آن انداخت ؛ و دریا از غلیان ایستاد گویی همانند کسی بود که گناه کرده است ، گفتم : ای سرور من ، وقتی به دریا نگاه کردی ، از غلیان باز ایستاد . فرمود : ترسید

مبادا در مورد آن فرمانی صادر نمایم . ای سلمان ، آیا می دانی این کدام دریا است ؟ گفتم : نه ای سرور من . فرمود : این دریایی است که فرعون و قومش در آن غرق شدند . همان شهری که ( مورد عذاب الهی واقع شد ) بر بال جبرییل حمل شد سپس جبرییل آن را به دریا انداخت و به قعر آن فرو رفت که تا روز قیامت به انتهای آن نخواهد رسید . گفتم : ای سرور من ، آیا ما دو فرسخ سیر کرده ایم ؟ فرمود : ای سلمان ، همانا من پنجاه هزار فرسخ سیر کرده ام و دور دنیا را بیست مرتبه گشته ام .

گفتم : ای سرور من ، چگونه چنین ( چیزی ممکن ) است ؟

فرمود : ای سلمان ، وقتی که ذوالقرنین شرق و غرب عالم را گردید و به سد یاجوج و ماجوج رسید ، پس چگونه این کار را بر من سخت و دشوار است ، در حالی که من امیرالمؤ منین و خلیفه رسول خدا هستم . ای سلمان آیا قول خدای عزوجل را نخوانده ای آن جا که می فرماید : ( دانای بر پنهانی که بر غیبش احدی را آگاه نمی کند ، مگر آن کس را که از فرستاده خود برگزیده باشد . )

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه