کشیدنش را کاملاً بست. من که ترسیده بودم، فورا مشک کوچک آبی را که بر روی شانه ام آویزان بود، باز کردم و بر روی لبانش ریختم. خنکی آب که به گلویش رسید، نفسش باز شد و بغضی که در گلویش مانده بود شکست و با چنان صدایی زار زار گریست که هرگز مانندش را ندیده بودم.
پس از دقایقی آرام گرفت و مستقیم، بی آنکه حتی مژه ای بر هم بزند به سمت مقابل خیره ماند، حیران مانده بودم و نمی دانستم چکار کنم. چندبار صدایش کردم: یاقوت! یاقوت! یاقوت و...
امّا انگار در این دنیا نبود.
دوست
آرام آرام، دستم را روی شانه هایش گذاشتم و چند بار تکانش دادم. آهسته سر برگرداند و نگاهش را به من دوخت. مثل دیوانه ها شده بود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. از جا بلند شدم تا از پیشش بروم امّا